مرگ راجر ایبرت منتقد نامآشنای سینمای جهان بسیاری از عاشقان سینما در دنیا، و درگذشت دکتر هوشنگ کاوسی نویسندهی تأثیرگذار و سختکوش کشورمان، علاقهمندان و خوانندگان ایرانی نوشتههایش را غمگین کرد. دربارهی جایگاه و نقش ارزشمند این دو منتقد در رسانههای داخلی و خارجی مطالب بسیاری منتشر شده است.
فراوان گفته و نوشته شده که دکتر کاوسی منتقدی بهشدت نخبهگرا و جدی بود که در مورد فیلمهای ایرانی جز تعداد محدودی، نظر مثبتی نداشت، بر آنها میتاخت و با سینمای سخیف و مبتذل که آنها را «فیلمفارسی» میخواند، بهشدت مخالف بود. او آدمی نبود که وقتش را صرف دیدن این آثار کند یا دربارهی تک تک این فیلمها نقد و نظر بنویسد. مخاطب او هم انتظار خواندن چنین نقطه نظرهایی در مورد این آثار با امضای او را نداشت چون مطمئن بود که این فیلمها با طبع و ذائقهی دکتر جور نیست. با این تعریف، میزان فیلم دیدنهای او به شدت محدود میشد مگر در مواردی که پارهای از فیلمسازان خودشان نسخهای از فیلمشان را برایش میفرستادند یا بر اساس بازتابها ونقدهای نوشته شده برای دیدن فیلمی، اشتیاق نشان میداد. به همین دلیل او در هیچ دورهای از جشنوارهی فجر برای دیدن فیلم درخواست کارت خبرنگاری نکرد و با این که خودش در قبل از انقلاب یکی از بنیانگذاران جلسههای نقد و بررسی در سالنهای سینما بود اما پس از انقلاب جز در موارد معدودی که نویسندگان سینمایی در مراسمی که ماهنامه فیلم برگزار میکرد به فیلمهای برتر سال جایزه میدادند، بهندرت میشد او را در سالنهای تاریک سینما دید. اتفاقاً خاطرهای که از دکتر دارم، به یکی از دورههای جشنوارهی فجر مربوط میشود که او علاقهمند بود یکی از فیلمهای مطرح آن دوره را ببیند. روز اول نمایش آن فیلم در سینما آزادی، جلوی سینما قرار گذاشتیم تا به دیدن فیلم برویم. نزدیکیهای سینما دکتر را دیدم که دارد توی پیادهرو قدم میزند. تعجب کردم که چرا جلوی سینما این قدر خلوت است. معمولاً در دهههای 60 و 70 تماشاگران برای دیدن چنین فیلمهایی صفهای طولانی تشکیل میدادند. صفهایی گاه 24ساعته. چه شبها که مشتاقان سینما جلوی همین سینما شب را به صبح میرساندند حالا مدتهاست از آن حال و فضا فاصله گرفتهایم. جلوی سینما که رسیدم معما برایم حل شد. روی یک تکه کاغذ که به شیشهی سینما چسبانده شده بود، اعلام کرده بودند که فیلم مورد نظر هنوز آماده نشده به جای آن یکی از فیلمهای اکشن جنگی را در برنامه گذاشته بودند. از آن سری فیلمهای جنگی تیر و تفنگی که به سبک وسترنهای اسپاگتی با هر گلوله چندین و چند سرباز عراقی مثل برگهای زرد پاییزی به زمین میریختند! دکتر پرسید: «نظرت چیه، من که کارگردان فیلم را نمیشناسم.» گفتم: احتمال میدهم خوشتان نیاید. اگر موافق باشید از خیر فیلم دیدن بگذریم. «گفت: نه، ما که به عزم سینما آمدهایم، فیلم را ببینیم.»
رفتیم داخل سالن. بخش زیادی از صندلیها خالی بود. همان طور که پیشبینی میکردم، فیلم ارزش سینمایی چندانی نداشت اما لبخند شیرین دکتر لحظهای به اخم بدل نشد! چند بار در خلال نمایش فیلم پیشنهاد کردم تا اگر خسته شده، سالن نمایش را ترک کنیم. اما او زیر بار نرفت. این برخوردش برایم غیرمنتظره و عجیب بود. تا پایان نشست، حتی زمانی که تیتراژ فیلم روی پرده بود از جایش تکان نخورد؛ آن هم در شرایطی که تماشاگران تقریباً سالن را ترک کرده بودند. فیلم که تمام شد با لبخندی گفت: «یک نوار متحرک و بیخاصیت بود!»
اما راجر ایبرت برخلاف دکتر کاوسی منتقدی خورهی فیلم بود که فیلمهای روز دنیا را از شرق تا غرب پیگیری میکرد و معروف بود که او فیلم نمیبیند بلکه فیلمها را با ولع بسیار میبلعد.! بعضیها به شوخی میگفتند که او در زمان نمایش فیلم مژه هم نمیزند تا حتی یک پلان کوتاه فیلم هم از نظرش دور نشود. او با حضور فعال در هیأتهای داوری جشنوارههای جهانی امکان بسیاری برای مصاحبت با فیلمها و فیلمسازان گمنام کشورهای مختلف جهان داشت. در یکی از دورههای جشنوارهی بینالمللی فیلم کارلووی واری - در چک - که او رییس هیأت داوری بود، فیلم سفرهی ایرانی (کیانوش عیاری) هم در بخش مسابقه بود. دست بر قضا موقع نمایش فیلم برای داوران و تماشاگران، آقای ایبرت روی صندلی سمت راست من نشست و کیانوش عیاری سمت چپم. تماشاگران استقبال خیلی خوبی از فیلم کرده بودند جوری که حتی بسیاری از جوانها و دانشجویان ناچار شدند به شکل درازکش در هر جایی که پیدا کرده بودند، فیلم را تماشا کنند. کولهها را زیر سرشان گذاشته بودند و زل زده بودند به پرده. به عیاری گفتم: «چه شانس خوبی آوردی. این فضا روی آقای ایبرت تأثیر میگذارد و قطعاً فیلمت از جشنواره جایزه میگیرد!» در همین حالوهوای شوخی بودیم که نمایش فیلم شروع شد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که متوجه شدم آقای ایبرت در حال چرت زدن است. کمی بعد چرت استاد تبدیل به خوابی عمیق شد و حتی خروپفاش هم بلند شد! من چندین بار روی صندلی جابهجا شدم و سعی میکردم با پا به زانوی استاد هم ضربهای بزنم بلکه از خواب بیدار شود اما تلاشم بیهوده بود! در گوش عیاری زمزمه کردم: «استاد از خجالت تو هم که شده رأیاش را به سفرهی ایرانی میدهد و جایزه میگیری!» اما احتمالاً شادروان ایبرت در این دو ساعت روی صندلی سینما در عالم هپروت فیلم بهتری دیده بود چون نمایندهی ما در آن دوره جشنواره موفق به دریافت هیچ جایزهای نشد!