هما در اسطورههای ایرانی جایگاه مهمی دارد. معروف است سایهاش بر سر هر کس بیفتد به سعادت و کامرانی خواهد رسید و برای همین به مرغ سعادت هم معروف است. همای سعادت حمید سمندریان بیش از این طاقت دوری محبوب را نداشت. پر کشید و به دیدار حمیدش رفت. شاید سفرش به آمریکا این بار یادآور دیالوگ جاودانهاش در مسافران بیضایی بود: «ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم.» هما هم از آمریکا به ایران نرسید. انگار سرنوشت برایش این دیالوگ را مقدر کرده بود.
دختر رضا روستا به دلیل گرایشهای سوسیالیستی پدر از همان کودکی به شوروی مهاجرت کرد و سالها در کشورهای بلوک شرق زندگی و تحصیل کرد. هما روستا فوقلیسانس خود را از دانشگاه بخارست رومانی گرفت. سالها زندگی در خارج از کشور به او لهجهی خاصی بخشیده بود که بعدها در بازیگری به امضایش تبدیل شد. همین آشنایی با زبان و فرهنگ آلمانی بود که بازیاش در از کرخه تا راین حاتمیکیا را به شمایلی تازه در سینمای ایران و یکی از نقشهای بهیادماندنیاش تبدیل کرد. نخستین بار ساموئل خاچیکیان در سال 1350 و با فیلم دیوار شیشهای پای او را به سینما باز کرد، اما این شروع تداوم نداشت. هنرمند فرهیخته و کتابخواندهای چون او زیاد اهل این گونه فیلمها نبود و ارزشهای سینمای خاچیکیان برایش بیگانه مینمود؛ همان طور که ساموئل هم ارزشهای جهان همای جوان را نمیشناخت. بعد از اتمام تحصیلات به آلمان بازگشت. پدر از دنیا رفته بود و خانواده اصرار داشتند که هما کار و زندگی را در آلمان ادامه بدهد. اما داستان زندگی او باید شکل دیگری رقم میخورد. همای سعادت حمید راهی ایران شد: «تصمیم گرفتم به ایران بازگردم. نمیدانم چرا؟ واقعاً هنوز هم نتوانستهام دلیل خاصی برای این تصمیم پیدا کنم. شاید دلیلش همان کشش درونی به ایران بود. به هر حال آمدم ایران و ماندم.» حمید سمندریان هم از آلمان به ایران آمد. ازدواج این دو تئاتر ایران را دارای زوجی سرشناس و فرهیخته کرد.
ورود سمندریان به ایران مصادف شد با حرکت در زمینهی تئاتر دانشگاهی و شکلگیری تئاتر نوین ایران. هما و حمید زیستن در کنار هم را آغاز کردند و ضمناً همهی فکر و ذکرشان هم تئاتر بود. بعد از انقلاب فعالیتهای جدی سینمایی هما روستا آغاز شد. نخستین بار با گزارش یک قتل (محمدعلی نجفی) به سینما آمد و یک سال بعد یعنی سال 1366 با پرندهی کوچک خوشبختی (پوران درخشنده) به چهرهی محبوبینزد تماشاگران تبدیل شد. هنوز تماشاگران بسیاری خاطرهی تماشای آن فیلم را با چشمانی خیس به یاد میآورند. سالنهای سینما در آن سالهای کمبود تفریح و سرگرمی و جنگ مملو از تماشاگر بود. تماشاگران عام سینمای ایران زنی را میدیدند که فارسی را با لهجهی خاصی صحبت میکرد. لهجهای که حتی تقلیدش دشوار است. این فیلم و بازی چشمگیر هما، او را نامزد جشنوارهی فیلم فجر کرد و این نامزدی بعد از آن چند بار دیگر هم تکرار شد. یک سال بعد از آن در نخستین و البته آخرین فیلم سینمایی همسرش حمید سمندریان در کنار رضا کیانیان قرار گرفت. تمام وسوسههای زمین نخستین فیلم سینمایی کیانیان نیز بود، اما بازتابهای مثبتی نداشت و خیلی زود به آرشیو ناکامهای سینمای ایران پیوست. کیانیان پیش از این چند باری در نمایشهای استادش حمید سمندریان بازی کرده بود و گزینهای معقول برای بازی در فیلم استاد محسوب میشد.
آغاز دههی 1370 برای هما روستا مصادف با چند فیلم ماندگار کارنامهاش بود. دهه را با بازی در مسافران (بهرام بیضایی) آغاز کرد. مسافران به یکی از دیدنیترین فیلمهای بیضایی تبدیل شد و دیالوگ رو به دوربین هما روستا و خبری که از حادثهای مهیب پیشآگاهی میداد یکی از رعبآورترین دیالوگهای تاریخ سینمای ما شد. مسافران هنوز هم برای بسیاری از تماشاگرانشبا آن دیالوگ در خاطر مانده است. یک سال بعد با از کرخه تا راین به سینما بازگشت که تبدیل به اثر مهمی در کارنامهی حاتمیکیا شد و آلمانی صحبت کردن هما روستا از تصاویر بهیادماندنی فیلم و از امتیازهای مهمش بود. روستا برای بازی در این فیلم هم نامزد دریافت سیمرغ بلورین جشنوارهی فجر شد. پیش از این برای تمام وسوسههای زمین هم نامزد شده بود. کلاً بازیگر کمکاری بود، اما داورپسند بود و کارش خیلی راحت به چشم میآمد؛ شاید به این دلیل که نقش معمولی و الکی قبول نمیکرد. در سینما کمکار بود، اما خوب انتخاب میکرد و حواسش به پرسونای سینماییاش بود.
بعد از این دو فیلم فعالیتش در سینما کم و کمتر شد. یک بار دیگر در سال هشتاد مقابل دوربین ابراهیم حاتمیکیا در سریال خاک سرخ قرار گرفت، اما اتفاق خوب قبلی تکرار نشد. زمانه عوض شده بود؛ سینما هم. با شروع دههی هشتاد فعالیتهای تئاتری روستا در مقام کارگردان بیشتر از قبل شد. سانتاکروز، زمستان و آنتیگون در نیویورک تعدادی از نمایشهای او در مقام کارگردان محصول همین دهه است. او با شروع بیماریهای حمید سمندریان بیشتر وقت خود را صرف پرستاری از این استاد دوستداشتنی کرد و تا آخرین لحظه کنار بسترش ماند. بعد از درگذشت استاد مسئولیت آموزشگاه او به عهدهی هما روستا بود. آموزشگاهی که مثل یک فرزند حاصل عمر استاد بود.
هما روستا فرزند تئاتر بود. سینما را هرگز خانهاش ندانست و تا آخر عمر هم شاکی بود که سینما به او روی خوش نشان نداده و پساش زده است. با این حال در تئاتر که عشق اول و آخرش بود به هر چیزی که میخواست رسید و این تازه غیر از انبوهی کار نیمهتمام و طرح اجرانشده بود که هرگز فرصتی برای رفتن به سمتشان برایش فراهم نشد. حمید سمندریان هم در این زمینه رکوردی شخصی داشت؛ دهها کار روی دستش مانده بود که اجل فرصت تمام کردنش را به او نداد و چندتایی هم به دلایلی دیگر حسرت سالهای پیریاش شد.
جسم هما این اواخر ضعیف شده بود. بودنش به دردی برای اطرافیانش تبدیل شده بود که ذرهذره آب شدنش را تماشا میکردند. بیناییاش را از دست داد، تکههایی از بدنش را پزشکان درآوردند، حافظهاش مخدوش شده بود و... خلاصه اینکه بهزور خودش را ملزم میکرد پای کارهای آموزشگاه سمندریان بایستد و با آخرین ذرههای توانش همه چیز را سامان دهد. شاید از این جهت مرگ برایش یک خواب راحت ابدی باشد. شاید خبر تلخ هفتهی اول پاییز به این معنا باشد که همای سمندریان دیگر از سختیهای به دوش کشیدن بار بیماری و درد و دارو خلاص است. روحش شاد، یادش گرامی.