ماراتن ده روزهی سینمای ایران با رسیدن به ایستگاه آخر و نمایش فیلمهای باقیمانده، به هیجانانگیزترین نقطهاش رسید. شب اختتامیه و تعیین برگزیدگان بخشهای گوناگون در شرایطی تکلیف سیوچهارمین دوره را روشن کرد که زمزمههایی دربارهی اکران زودهنگام چند فیلم برتر به گوش میرسد و بهخصوص آثار برگزیدهی آرای مردمی شانس زیادی برای قرار گرفتن در ویترین نوروزی سینماهای کشور دارند. از فیلمهای بیرون این فهرست، فقط رسوایی2 است که سازندهاش اصرار دارد برایش اکران نوروزی بگیرد و معتقد است برخورد سرد منتقدان و مردم در نمایشهای جشنوارهای این فیلم، در اکران نوروزی تکرار نخواهد شد. با توجه به سابقهی مسعود دهنمکی و موفقیت بیچونوچرای فیلمهای قبلیاش در گیشهی نوروزی سینماها، بعید نیست امسال هم سهمیهی رسوایی2 داده شود و بازخوردهای جشنوارهای ملاک تصمیمگیری قرار نگیرد.
در بین فیلمهایی که با پایان دورهی ده روزهی جشنواره، همچنان در مرکز توجه هستند در ابتدا باید از ابد و یک روز نام برد که موقعیتش را در صدر فهرست برگزیدگان مردم و منتقدان حفظ کرد. اما هرچه زمان میگذرد، فیلمهایی مثل اژدها وارد میشود (مانی حقیقی) و خشم و هیاهو (هومن سیدی) بیشتر مورد توجه قرار میگیرند. فیلم مانی حقیقی یکی از پیشتازان نظرخواهیها در آخرین روز جشنواره بود و توانست در جدول آرای مردمی هم جایگاه خوبی به دست بیاورد. همینطور بادیگارد حاتمیکیا و بارکد مصطفی کیایی هم جزو فیلمهای موفق این دوره بودهاند و احتمالاً با اضافه شدن به نقدهای مثبتشان پشتوانهی مناسبی برای زمان اکران عمومی خواهند داشت. نمایش سهشنبه شب بادیگارد در چند سینما از جمله پردیس کورش با ازدحام جمعیتی همراه بود که بلیت نداشتند اما خواهان تماشای فیلم بودند. این میزان کنجکاوی و اشتیاق برای دیدن فیلمهای تازه، نشان از موفقیت جشنوارهی فیلم فجر در جلب توجه عمومی نسبت به سینما دارد و باید قدرش را دانست. اگر برگزاری جشنوارهای عریضوطویل و پرهزینه مثل جشنوارهی فجر فقط همین یک دستاورد را هم داشته باشد که مردم توجهشان به سوی فیلمها جلب شود، باز هم باید جشنواره را رویدادی موفق تلقی کرد که سهم مهمی در رونقبخشی به فضای سینما دارد.
برگزاری مراسم اختتامیه و اعلام نام برندگان، به منزلهی پایان کورس ده روزهی فیلمبینی و حضور در جشنواره بود و البته از شب پیش هم سانسهای برج میلاد نصفهونیمه برگزار شد و معلوم بود که جشنواره به پایان رسیده و نفسها برای اعلام نام برندگان در سینه حبس شده است. با پایان سانسهای متوالی نمایش فیلم، فرصت بیشتری برای نویسندگان و کارشناسان و اهالی سینما فراهم میشود که دیدهها و برداشتهایشان را مکتوب کنند و به تجزیه و تحلیل این ده روز بنشینند. شاید مرور دوبارهی فیلمها سر فرصت و بدون فشارها و شتاب ناشی از فیلم دیدنهای پیاپی، به نتایج قابلتأمل و مفیدی بینجامد که حاصلش برای سینمای ایران منشأ خیر باشد. به جای سر و کله زدن با یکدیگر و زیر سؤال بردن انتخابهای هیأت داوران و تأکید روی نقصها و اشکالهای این دوره از جشنواره، میتوان به دستاوردهای تحلیلی و نتایجی از این دست امید بست و در پی راهی بود که تجربهی برگزاری جشنواره مستقیماً به نفع سینمای ایران تمام شود. قطعاً دورهی سیوچهارم دورهی کمنقصی نبود و برگزارکنندگان کمتجربهاش در خیلی از موارد دچار تخمین اشتباه و برنامهریزی نامناسب شدند؛ اما با در نظر گرفتن وجوه مثبت برگزاری این رویداد مهم سالانه، میتوان کمبودها را نادیده گرفت و به فواید برگزاری جشنواره فکر کرد. نیمهی دوم و کمهیاهوتر جشنوارهی فیلم فجر، یعنی بخش بینالملل آن، تا چند ماه دیگر برگزار میشود و بعد از اتمامش میتوان سر فرصت به جمعبندی حاصل کار این گروه برگزارکننده پرداخت و مدیریت و برنامهریزی و اجرای محمد حیدری و همکارانش را مورد ارزیابی قرار داد. فعلاً کارهای مهمتری از نمره دادن به دبیر جشنواره وجود دارد و سینمای ایران همچنان نیازمند شور و رونقی است که در سالهای گذشته از آن دریغ شده است.
در طول ایام برگزاری سیوچهارمین جشنوارهی فیلم فجر، سعی کردیم با تدارک مطالب اریجینال و جمعآوری آرا و نظرهای تعدادی از منتقدان و نویسندگان سینمایی، چشماندازی از جشنواره را پیش روی مخاطبان سایت «فیلم» بگذاریم. بر این واقعیت آگاهیم که کارمان بینقص نبوده و ضعفهایی داریم، اما این همهی ماجرا نیست. بخش مهمی از یادداشتها و نقدها و نظرها طبق روال هر ساله در شمارهی اول اسفند ماهنامهی «فیلم» منتشر خواهند شد و خوانندگان مجله میتوانند علاوه بر مطالب موضوعی و گزارشهای تئوریک، جدول نظرخواهی از حدود چهل منتقد سینما را نیز در این شماره مطالعه کنند. تلاش شده بهترین مطالب برای شمارهی اول اسفند کنار گذاشته شود و همکارانمان نیز در حال تدارک مطالبی تازه هستند که به فاصلهی بسیار کوتاهی پس از پایان جشنواره و اعلام برگزیدگان نهایی، آمادهی انتشار شود. امیدواریم مجوعهی مطالب منتشرشده در سایت و مجله، دورنمای صحیح و کاملی از جشنوارهی سیوچهارم پیش روی مخاطبان همیشگی و وفادار ماهنامهی «فیلم» بگذارد و خوانندگان سختگیرمان را راضی کند.
تمرین برای اجرا (محمدعلی سجادی)
فقط دغدغهی سی ساله کافیست؟
محمدسعید محصصی
کوشش محمدعلی سجادی برای ساختن فیلمی با الهام از شاهنامه را میستایم. این تلاش در این وانفسای بیتوجهی کامل به شاهنامه به عنوان ابرمتنی که در تاریخ فرهنگ ایران بیش از هر متن دیگری به آن ارجاع شده است، فی نفسه بسیار ارزشمند است. اما با تمام احترامی که برای سعی سجادی در بازخوانی اسطورهی سیاوش در سینمای ایران دارم، باورم این است که او نتوانسته ایدهی باارزشش را به فعل درآورد. در این باب میتوان بسیار و از جوانب گوناگونی سخن گفت که بماند برای نمایش عمومی، اما مهمترین کاستیها از نگاه من دو عامل است که اگر وجود نداشت، میتوانستیم از دیگر خطاهای کارگردان تا میزان زیادی چشمپوشی کنیم. این دو عامل عبارتند از: عدم انطباق متن سیاوش بر حاشیهای معاصر و دومی بهکارگیری زبان روایت خود اسطورهی سیاوش به نظم و نه به نثر.
در این میان عامل اول بیگمان نقشی حیاتی در عدم دستیابی سجادی به هدفش بازی کرده است زیرا نهتنها برای مخاطب تمرین برای اجرا که برای عموم تماشاگران در ایران یا هر نقطه از جهان، این سؤال مطرح است که اصلاً چرا باید به شاهنامه توجه کرد؟ برای یک تماشاگر غربی یا آسیایی و آفریقایی این پذیرفته است که میباید به متنهایی مانند هملت یا اتللو همچنان توجه داشت، اما در باب ضرورت توجه به اسطورههای شاهنامه هنوز این آگاهی در نزد عموم وجود ندارد. علت این است که مخاطب حتی ایرانی در زندگی معاصر خود نه به رستم برمیخورد، نه به سیاوش، نه به کیکاوس و کیخسرو و نه به گشتاسب و اسفندیار. البته یک عاشق شاهنامه (با ذهنی معاصر) حتماً معادلهای این شخصیتهای اسطورهای را در قالب امروزی میشناسد و بهجا میآورد، اما عموم مخاطبان بالقوهی شاهنامه چنین نیستند. این وظیفهی فرهیختگان جامعه و بیش از همه هنرمندان است که امکان بازشناسی وقایع مدرن و معاصر در پرتو شاهنامه را برای عموم مخاطبان فراهم کنند. این انتظار از سجادی میرفت که با تمرین... برآورده نشده است. مشکل این است که ماجرای کمرنگ حسادت بازیگر نقش کیکاوس/ افراسیاب به بازیگر نقش سیاوش و بر هم زدن کل پروژهی نمایش، ظرفی معاصر برای داستان پرآبچشم سیاوش فراهم نمیکند. سیاوش معاصر را باید در ماجرای جنگهای عظیم معاصر (مثلاً جنگ هشت سالهی ایران و عراق یا حتی جنگهای دورتر تاریخ معاصر ایران) جستوجو کرد و یک ماجرای عشقی خیلی معمولی (در این روزها البته!) نمیتواند محمل مناسبی برای معاصر کردن داستان سیاوش و همراه کردن تماشاگر بسیار سختگیر این سالها به دست دهد. عامل دیگر در عدم توفیق سجادی این است که شاید بالغ بر صد سال از آغاز اقتباس از شاهنامه در تئاتر امروز میگذرد و او هنوز از خود ابیات شاهنامه استفاده میکند و نه برگردان آنها به نثر و با این کار خود، قلم بطلان به دههها شعر امروز ایران میکشد. چرا نباید از ظرفیتهای کلام جاری در میان مردم بهره جست و تأکید بیجایی داشت بر کلام حماسی و فاخر و به هر حال کلاسیک شاهنامه. سجادی باید توجه میداشت که با ایجاد جاذبه از طریق وقایع، زبان و افکار معاصر، میشد کاری کرد که مخاطب برای تکمیل لذت خود برود مثلاً داستان سیاوش را به نظم بخواند؛ اما در شیوهی کنونی حتی از شاهنامه دور شده است.
اژها وارد میشود (مانی حقیقی)
چند دقیقه زیر آبشار نفست را حبس کن
شاهین شجریکهن
فیلم تازهی مانی حقیقی در هیچ یک از قالبها و الگوهای شناختهشده و رایج در سینمای ایران جای نمیگیرد و یکسره راه خودش را میرود. گذشته از اینکه موضوع و داستان فیلم نامتعارف است، لحنی عجیب و کاملاً ابتکاری برای روایت انتخاب شده که حالوهوایی رها و بیقید به فیلم میدهد؛ حالا این میزان رهایی و آشناییزدایی ممکن است به ذائقهی عدهای خوش نیاید و بهخصوص قدیمیترها را که به اصول و قواعد آشنای سینمای کلاسیک یا الگوهای تثبیتشده و پرکاربرد وطنی عادت کردهاند از دایرهی درک و دوست داشتن فیلم دور کند. اما به هر حال اژدها... از آن تجربههای دلپذیری است که سینمای ایران بهشدت به آنها نیاز دارد.
مهمترین ویژگی اژدها... این است که ادعای جدیت را با جفنگترین لحن ممکن در هم آمیخته و معجونی از واقعیت و دروغ (مستندات و جعلیات) پیش روی مخاطب میگذارد که در سراسر فیلم هیچ دلالتی برای رد یا اثباتش وجود ندارد. فقط از روی طولوعرض ادعاهای مطرحشده در فیلم است که میتوان با اطمینان از اصالت نداشتنشان حرف زد: از موضوع پیدا کردن صندوقچهای اسرارآمیز در جریان ترکیدگی یک لولهی آب هم جفنگتر ایدهای سراغ دارید؟ برای تدریس مکگافین در کلاسهای فهم سینما، نمونه از این بهتر میخواهید؟ جالب اینجاست که حقیقی این ایدهی سراپا جعلی و پریانی را چنان با جدیت روایت میکند و با ارائهی مستندات در اثباتش میکوشد که مخاطب در لحظاتی دچار تردید میشود و یک قصهی مدل برادران گریم را به جای واقعیتی نویافته میپذیرد. به این اضافه کنید زمینهسازیهای بدون دنبالهی فیلم را که کاملاً آگاهانه و حتی سرخوشانه در لابهلای فیلم تعبیه شدهاند؛ مثلاً موسیقی حجیم و نامتعارف فیلم با آن آواهای شوم و دنبالهدار قرار است چه حسی از وحشت را منتقل کند؟ بچهای که انگار از دل داستانهای ادگار آلن پو آمده و - به سیاق کلیشهی مشهور روایات گوتیک – مادرش هم سر زا رفته است نشاندهندهی کدام تکه از کدام طلسم است؟ ملکوت بهرام صادقی چه ربطی به کشتی نفرینشدهای دارد که معادل قصر کافکا است؟ نوشتههای روی دیوار و ایدهی همسانی دستخطها دیگر چیست؟
راستش این نکته که هزاران پرسش و ابهام از دل یک فیلم نود دقیقهای بیرون کشیده میشود برای هر فیلمی نقطهی ضعف است و دال بر نامیزان بودنش، اما در این مورد خاص اصلاً هدف فیلمساز این بوده که صندوقچهی کذاییاش را با انبوهی ابهام و تردید و تناقض و البته اشارات بیمعنا پر کند و بعد هم با لحنی جدی از تماشاگرانش تقاضا کند که در این صندوقچه دنبال واقعیتی محترم و قابلاتکا بگردند. از چنین فیلمی نباید انتظار داشت که هر گره را با دقتی مکانیکی در جای خود بکارد و سه قدم جلوتر هم باز کند. انتظار روایتی معقول و منطقی از کارگردانی که اژدها... میسازد مثل این است که از کیارستمی توقع صحنههای اکشن داشته باشیم! او سرخوشانه مشغول بازی است و از تماشاگرش هم انتظار دارد که اگر دلودماغ مشارکت در این بازی را ندارد، لااقل با اخمهای گرهکرده به خردهگیری و چونوچرای منطقی هم ننشیند.
سالانه دهها (و اگر همینطور تصاعدی پیش برویم، صدها) فیلم در سینمای ایران ساخته میشود که نصف بیشترشان دورریزند و برای مصارفی جز بحث و تفکر و تدقیق تولید شدهاند. از بین سایرین، اغلب فیلمها به یک جریان تثبیتشده وابستهاند؛ یا برای پسند سفارشدهندهی دولتی ساخته میشوند، یا برای فتح گیشه و یا به نیت صید جوایز جشنوارههای جهانی. از نظر ژانر و قالب و لحن هم تقریباً همهی فیلمها را میتوان در یکی از چند دستهی ملودرام، کمدی، درام خانوادگی و جنگی قرار داد و تکوتوک هم فیلم معمایی و کودک و تاریخی داریم. حالا به کجای دنیا برمیخورد که این یک فیلم را به همین شکلی که هست قبول کنیم و اجازه بدهیم سالی یک فیلم هم در سینمای ایران برای بازی دادن تماشاگر ساخته شود؟ شاید از این به بعد به ویترین فقیر ژانرها و قالبهای سینماییمان، ژانر «سر کاری» هم اضافه شد و یک ژانر جلو افتادیم!
متولد 65 (مجید توکلی)
رودستهای دوستداشتنی
مازیار معاونی
نحوهی شروع و بسط داستان متولد65 میتواند الگوی خوبی باشد برای طیف گستردهای از فیلمسازان جوان و نوپا که جسارت آزمودن تجربههای تازه را دارند و اتفاقاً در همین جشنواره هم تعدادشان کم نیست: پسر و دختری که بلندپروازیشان برای اجارهی سریع یک آپارتمان لوکس بالای شهر طعنهای است به اوضاع نابهسامان اقتصادی جامعه و اختلافهای طبقاتی موجود، با زن و مرد مسن صاحبخانه گرم میگیرند اما واقعاً شرایطشان با آنچه مدعی آناند زمین تا آسمان فرق میکند. توکلی که حرکات مداوم و ایستا نبودن دوربینش از انرژی بالای درونی و دغدغهاش برای نگه داشتن ریتم حکایت میکند در بهترین لحظهی ممکن با وارد کردن شوک اقرار دروغین مرد جوان به داشتن رابطهی خونی با یک کلاهبردار فراری، تماشاگر را غافلگیر کرده و داستان را در مسیر تازه و البته جذابی قرار میدهد. در ادامه تغییر فضای قصه و جنس دیالوگها از احترام اولیه به اتهام و کلکل های بعدی و التهابی که در اثر زندانی شدن زوج جوان در خانهی زوج متمول به فیلم تزریق شده واقعاً تماشایی است. یک سیر روایی درست و پازلبندی حسابشده جزو مصالح اولیهی درام است که البته علاوه بر اجرای خوب توکلی مدیون متن خوب جمیله دارالشفایی هم بوده است. قهر زن جوان با نامزدش آن هم درست در همان لحظهای که مرد جوان برای خلاصی از دست صاحبخانه سوگند میخورد که در اصل متولد سال 65 است غافلگیری دوم است و دوباره مسیر حرکتی تازهای به داستان میدهد.
به اینها میتوان اضافه کرد حس متناقض همذاتپنداری با زوج جوان که بسیار شبیه به حس همذاتپنداری با دزدهایی که از دست پلیسها میگریزند درآمده و تماشاگر را از بیطرفی و فیلم را از خنثی بودن نجات داده است. گرچه در اینجا شخصیتهای بیرحم پلیس نیستند اما تمول و اشرافی بودن زندگیشان، فاصلهای که با عموم مردم دارند و رفتار متفرعن آنها خصوصاً مرد صاحبخانه آنقدر لجدرآر هست که در دل با زوج جوان قصه همذاتپنداری کنیم، حتی اگر پدر مرد جوان همان کلاهبردار فراری باشد.
البته می توان یکی دو ایراد هم به منطق داستانی فیلم وارد کرد مثلاً معلوم نیست چرا زوج جوانی که تنها جرمشان تظاهر به پولداری و یک اعتراف بچگانه به داشتن رابطهی پدر و فرزندی با یک شیاد فراری است زمانی که در چنین موقعیت دشواری قرار گرفتهاند از موقعیتهای بهدستآمده - از حضور زن همسایه که مشکوک شده گرفته تا امکان فرارهای مجزای زن و مرد جوان از آپارتمان - برای مراجعه به پلیس استفاده نمیکنند؟ مگر جرم یک دروغ کودکانه و به قول امروزیها افهی پولداری چهقدر است که کسی به خاطر لو نرفتنش ساکت بماند و خود را در چنین موقعیت دشوار و خطرناکی قرار دهد؟ میشد با کمی صیقلکاری بیشتر فیلمنامه و افزودن جزئیاتی به داستان این نوع مشکلات را هم حل و یا دستکم کمرنگتر کرد ولی در همین وضعیت فعلی هم متولد65 فیلم خوب و سرپایی است که میتواند سکوی پرش خوبی برای سازندهی جوانش باشد.
مالاریا (پرویز شهبازی)
دههات گذشته مربی!
محسن جعفریراد
مالاریا بیشترین ضربه را از فیلمنامه، سببیت معنایی بیمنطق موقعیتها و روابط بی پایه و اساس آدمهایش خورده که میتوان به عنوان مصداق به برخی از آنها اشاره کرد؛ مرتضی و دوست دخترش معلوم نیست با چه انگیزهای روانهی تهران میشوند؟ مرتضی که با توجه به ویژگیهای ظاهریاش به نظر میرسد سن بلوغ را طی کرده، در تهران کاملاً بیدستوپا و مانند یک کودک عمل میکند که با منطق رئالیستی فیلم همخوانی ندارد؟ کدام جوان همسنوسال او نمیداند که به دختر و پسر مجرد اتاق هتل اجاره نمیدهند؟! دربارهی گذشتهی آنها و چیستی روابطشان چیزی انتقال داده نمیشود و اینکه صرفاً به خاطر نگاه سنتی خانواده از شهرستان گریختهاند، دمدستیترین انگیزه میتواند باشد که فیلم به همین حداقل بسنده کرده است. آذرخش چه انگیزهای از کمک به آنها دارد؟ چرا با وجود اینکه نسبت به افکار صاحبخانهاش مطلع است و چندین ماه اجارهی خانه را نداده، آنها را به خانه میبرد؟ چرا وقتی متوجه غیرعادی بودن آنها میشود آنها را ترک نمیکند؟
کنشها و واکنشهای شخصیتها بیشتر مضحک جلوه میکند تا اینکه قابلیت تعمیمدهی به جامعه را داشته باشد؛ مرتضی صرفاً به خاطر ماندن دوستش نزد آذرخش او را بازخواست میکند، در صورتی که خودش چنین چیزی را موجب شده است! و عجیبتر اینکه او نفرتش را در برابر آذرخش به دختر گوشزد میکند و بعد در چرخشی 180 درجهای تبدیل به دوست صمیمی آذرخش میشود! دربارهی موقعیت درماندگی آذرخش به لحاظ اجتماعی، انگار تازه در شب میزبانی آنها متوجه شده که احتمال بیخانمان شدن وجود دارد. راه دیگری غیر از سوختن غذا نبود که صاحبخانه به آنها شک کند! غیر از اینکه او کرایهی خانه را نداده و با دوستانش در خیابانها موسیقی اجرا میکند، چه چیزی از او شناسانده میشود که باید او را به عنوان قطب دیگر داستان بپذیریم؟ از او عجیبتر شخصیت سمیرا که حضورش کمترین تأثیر ممکن را دارد و میتواند هر کس دیگری جایگزین او شود. شکل باسمهای دستگیری مرتضی کنار ماشین آذرخش هم در نوع خودش به کمدی اشتباهی میماند. او که سر و وضع غیرعادی و خونی دارد، بدون توجه به تیپش، بلافاصله خانه را ترک میکند! حواس هیچکدام از آنها و حداقل آذرخش - که طبعاً باید محیط زندگیاش را بهتر از آنها بشناسد- نبود که او را متوجه ظاهرش کنند؟
تنها ایدهی برجستهی فیلم در تصویرپردازی و فرم روایی، استفاده از فرمت تصویربرداری تلفن همراه است که کاملاً با منطق ماجرا همخوانی دارد و مهمتر اینکه درگیری جامعه با دوربین و ولع ثبت و انتقال همه چیز در سریعترین شکل را برجسته میکند. آدمهای مختلف از بیسواد و باسواد و جوان و پیر، انواع و اقسام دوربینها را کار میگذارند تا همه چیز تحت کنترل باشد. از صاحبخانه که در انباریاش دوربین کار گذاشته تا پلیس آن هم در کوچهای دورافتاده و از همه مهمتر دوربین گوشی بچهها که همه چبز را ثبت و ضبط میکنند.
نگرههای اجتماعی شهبازی هم در فیلم تاریخ مصرف گذشته است. به عنوان مثال شیوهی برخورد غیردموکراتیک مجری و گزارشگر تلویزیون ایران با مردم که چند دهه است بر همه آشکار شده و نیازی به تأکید نیست. صحنهی راهپیمایی پیروزمندانهی مردم نیز غیر از پیام گلدرشت فیلم یعنی عدم تفاهم جوانان با جامعه با وجود تفاهم هستهای آن هم صرفاً در یک دیالوگ آذرخش، کارکرد دیگری در فیلم ندارد که چند دقیقه زمان صرف آن میکند. یا اشاره به تهدید پدر دختر، آن هم با آن چهرهپردازی کلیشهای از یک پدر سنتی. یا مدت زمان زائد اجرای یک آهنگ کامل توسط گروه که میشد به جای چند دقیقه، چند ثانیه از آن استفاده کرد اما باز هم به زعم فیلمساز دال بر شناخت او از معضلات جوانان هنرمند بوده و هرچه و هرجا دلش خواسته، استفاده کرده. در نظر بگیرید که با حذف این صحنهها چهقدر به انسجام و توازن ریتم فیلم کمک میشد اما در شرایط کنونی، کارگردان هر چیزی که مثلاً رنگوبوی زمانهی امروز- آن هم به شکل فیگوراتیو- را داشته باشد مطرح کرده، غافل از اینکه همهی اینها مانند جزیرههای پراکنده هستند و خطوربط کافی میانشان دیده نمیشود.
چهارشنبه (سروش محمدزاده)
مدار بسته
مهرزاد دانش
اختلاف چند خواهر و برادر بر سر بخشیدن قاتل پدر خانواده و یا اعدام او، گره اصلی ماجرا است. اما هر گره، معطوف به علتی است. چرا باید برادر کوچک خانواده این قدر سرتق و مصر باشد که الا و لابد اعدام باید انجام گیرد؟ فیلم پاسخی برای این پرسش ندارد. به جایش برادر کوچک را راهی کوچه و خیابان میکند تا سهمالارث برادرش را بابت دیه تهیه کند. اما این راهی شدن هم منطق مشخصی ندارد. به غیر از گره میانی فیلم (روشن شدن وضعیت بارداری خواهر کوچک) که تا حدی حالوهوای فیلم را عوض میکند و گره اولیه را گسترش و شدت میبخشد، مابقی فیلم عبارت است از رفتن برادر کوچکتر نزد آدمهای گوناگون برای تأمین پول و غرولندهای برادر بزرگتر پای تلفن و نق و نالههای دو خواهر نشسته در خانه. این روند، فیلمی را که میتوانست به دلیل موضوع پرالتهابش، بسیار پویا باشد، عملاً در مداری از تکرار و ایستایی قرار داده است.
بله... بازیها خوب است، دو گره فیلم خوب به هم ربط داده شده است، ولی وقتی داستان پر و پیمان نباشد، این عناصر هم چندان یاریگر نیستند. پایان فیلم هم ای کاش به جای ورود به خانهی همسایه در پی حضور عروس و داماد در آن، با باقی ماندن در همان خانهی شخصیتهای اصلی داستان شکل میگرفت و نهایتاً صدای شادی و پایکوبی همسایه از بیرون به داخل خانه سرایت میکرد تا تقابل بهتزدگی ساکنان این خانه با سرور همسایهی کناری، به شکل هنرمندانهتری نمود پیدا کند.
دلبری (جلال دهقانیاشکذری)
اونقدر دلبری کردی که خدا بُردت!
فاضل ترکمن
دلبری از آن دسته آثاری است که با هدف تأثیرگذاری و برانگیختنِ احساسات تماشاگر ساخته شده، اما نتیجهی کار یک کمدیِ ناخواسته است. دلبری نه یک فیلم عاشقانه است و نه یک فیلم عارفانه. فیلمی است که سرتاسر با کلیت خودش تناقض دارد. مثل فرم فیلم و آن افههای پلک زدن جانباز که بیشتر شبیه فیلمهای علمی- تخیلی سینمای هالیوود است و هیچ ارتباطی به مضمون و فضای تقدیسشدهی ذهنیت کارگردان ندارد. قصهی زنی که در حکم پرستار همسر بهکمارفتهاش به زندگی ادامه میدهد، بدون اینکه هیچ شناسنامهای از جانباز ببینیم روایت میشود. نه میدانیم چه مدتی است که به کما رفته، نه میدانیم ترکش از چه زمانی باعث قطع نخاع او شده و... خلاصه هیچچیزی از جزئیات و حتی کلیات کاراکتر جانباز فیلم نمیدانیم، جز همین یک دیالوگ شعارزده و گُلدرشت که همسرش بعد از شهادت او در خانه میگوید: «اونقدر دلبری کردی که خدا بُردت!» تعبیر «دلبری» یک «جانباز» برای «خداوند» تا رسیدن به مقامِ «شهادت» حتی اگر تشبیه و استعاره و کنایه باشد، قشنگ نیست و وجهشبه قابلقبولی ندارد.
وقتی از روند بیماری جانباز فیلم هیچ اطلاعاتی نداریم، در بهدستآوردن منطق روایی اثر هم دچار مشکل میشویم. در فیلم با جانبازی طرف هستیم که به کما رفته و از ابتدا تا اواسط فیلم همسرش و سهفرزندش با او حرف میزنند. از او اجازه میگیرند و لابد این را نشانهی حرمتگذاری به پدر تلقی میکنند. چه از لحاظ منطقی، چه از لحاظ پزشکی و حتی از لحاظ عاطفی، معلوم نیست چرا باید پدر، روز عروسی برادرزادهاش شهید شود؟ آیا این فقط بهخاطر ساختن یک موقعیت تراژیک جعلی نیست؟ موقعیتی مثل مسافران (بهرام بیضایی) که در آن عروسی به عزا تبدیل میشود را به خاطر بیاورید؛ در دلبری اما نه با عروسیای طرف هستیم و نه با عزایی. همهچیز معلق و ابتر و اغراقشده است. قرار است با همسر جانبازی طرف باشیم که سالهاست شوهرش را تیمار میکند، اما زمان شهادت او حتی اینقدر اطلاعات ندارد که طبق اعتقادات همسرش که مؤمن و مسلمان و جانباز بوده، نگهداری یک جسد در خانه، آن هم پیکر یک شهید کراهت دارد. او جسد بیجان همسرش را در خانه نگه میدارد و از همسرش بابت اینکه نگذاشته پروسهی لاکزدن بر ناخنهایش را به اتمام برساند و بعد شهید بشود، شکایت میکند! ما با چه شخصیتی طرف هستیم؟! شخصیتی که شوکزده شده؟! شخصیتی که میتواند خودش را کنترل کند که عروسی برادرزادهاش را بهخاطر شهادت شوهرش به هم نزند، اما نمیتواند خودش را کنترل کند و به آمبولانس زنگ بزند تا جسد شوهرش را به سردخانه منتقل کنند.
فیلم تا حدی زیادی به بازیگر اصلیاش وابسته است، اما بازی هنگامه قاضیانی هم ویژگی خاصی ندارد و بازی معمولی و متوسطی است. البته بستر مناسبی هم برای جلوهگری بازیگر فراهم نشده و در این قالب دراماتیک سست و شخصیتپردازی غلط، کاری از قاضیانی برنمیآمده است. این شوی تکنفره با اسانس فراوان از مختصات بالیوودی، تأثیری در بیشتر جلوه کردن هنر هنگامه قاضیانی نداشته است. راستش فیلمی که درنیامده باشد، بهترین بازیاش هم درنمیآید.
روزی روزگاری جشنواره (4):
قصه از کجا شروع شد؟
راما قویدل
در دورانِ کودکیام به جشنوارهی فیلم فجر، فستیوال فیلم فجر میگفتند و مرحومِ پدر تا همین اواخر آن را به این نام میشناخت. اولین فیلمهایی که به خاطر میآورم در جشنوارهی فیلم فجر دیدم، ناخدا خورشید و دستفروش بود و این دو فیلم، اولین پیوند من با جشنواره محسوب میشود. چند سال بعد که بزرگتر شده بودم و نسبتاً مستقل، خودم بلیت تهیه میکردم و در جشنواره به تماشای فیلمها مینشستم. اغلب تنها. هنوز هم تنها فیلم دیدن را دوست دارم.
سینما شهر فرنگ و شهر قصه سابق برای من مهمترین سینماها در دوران جشنواره بودند. همان سینما آزادی و سینمای کوچکِ کنارش قبل از اینکه بسوزد و ویران شود. سینما آزادی فیلمهای ایرانی نشان میداد که معمولاً فیلمهای پدرم هم جزوشان بود و چه شکوهمند میشد جهان برای من در آن هنگام که فیلمهای پدر را بر پردهی بزرگِ سینما آنهم در ده روزِ جشنواره میدیدم. فیلمهایی که اغلب از بای بسمالله تا تا تای تمّتِ آنها آویزانِ پدر و در کنارش بودم.
آنوقتها اما جشنواره جهان دیگری بود؛ شور و شوق و شبنخوابی و صفهای بسیار طولانی در مقابل گیشهی سینما که تا صدها متر هم میرسید؛ خصوصاً وقتی که قرار بود فیلمِ کارگردانِ مهمی نمایش داده شود. وقتی نوبتِ اکرانِ فیلم پدر میرسید، از سربالاییِ خیابانِ میرزای شیرازی یا همان نادرشاهِ سابق نفسنفسزنان بالا میآمدم و وقتی رفتهرفته سردر سینما هویدا میشد، قلبم خیلی تندتر از معمول میزد و با نگرانی نگاه میکردم تا ببینم آن صفِ طویل در مقابل گیشه تشکیل شده است یا نه. بعضی سالها آن صف بود و بعضی وقتها نه. اگر صفِ طولانی بود که از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و مثلِ بچهمدرسهایها جستوخیزکنان و دوپلهیکی از پلههای مقابلِ سینما بالا میرفتم و سرافرازانه از مقابلِ پرسنلِ سینما که همهشان مرا میشناختند واردِ سالن انتظار میشدم. اگر هم نه که آرام و سربهزیر و دلشکسته کلاهِ کامواییِ دستبافتِ مادرم را تا روی چشمهایم پایین میکشیدم و آرام و سنگین همان پلهها را بالا میرفتم و از آنجایی که موهای رنگیام نشانهی شناساییِ من بود، پرسنلِ سینما مرا نمیشناختند و جلویم را میگرفتند و من مجبور میشدم کلاهم را از سر بردارم تا شناسایی شوم. من آدمِ سرشناسی بودم، چون مرا از سرم میشناختند! الان هم تقریباً همین طور است. گاهی که کلاه بر سر دارم حتی توسطِ نزدیکانم شناسایی نمیشوم!سینما شهر قصه تعدادِ زیادی پلهی رو به پایین داشت و معمولاً فیلمهای فرنگی نشان میداد. مدیر سینما فردی بود به نام خانوادگی فعال که بسیار بامحبت بود و سالهاست از ایشان خبری ندارم؛ هرجا هستند سلامت باشند. ایشان معمولاً به من اجازه میداد در لژ مخصوص به تماشای فیلمهای جشنواره بنشینم. مدیر سینما شهر فرنگ هم همین آقای لولاییِ الان بازیگرِ معروف بود که البته اصلاً مرا نمیشناخت و معمولاً این پرسنلِ سینما بودند که به من مهربانی میکردند.
در یکی از سالهای جشنواره که الان دقیق خاطرم نیست چه سالی بود شاید ۱۳۷۰، در سینما شهرِ قصه فیلمی از آنجلوپولوس دیدم به نامِ گامِ معلقِ لکلک؛ این فیلم جهانِ ذهنیِ مرا زیر و رو کرد. اولین بار بود که با فیلمی مواجه میشدم که از هر نظر با همهی فیلمهایی که تا به حال دیده بودم فرق میکرد. از سینما که بیرون آمدم برفِ شدیدی میبارید. آرامآرام سرازیریِ سینما شهر قصه را پایین آمدم و از کنارِ صف طولانی تشکیلشده در مقابلِ گیشهی سینما شهر فرنگ گذشتم بیآنکه برایم مهم باشد که قرار است چه فیلمی در این سانسِ سینما نمایش داده شود که چنین صفی در مقابلِ آن شکل گرفته است. برف حسابی روی زمین نشسته بود و زیرِ قدمهایم قرچقرچ صدا میکرد و البته پیادهروی را سخت. موسیقیِ فیلمِ گامِ معلقِ لکلک در گوشم میپیچید و جز آن هیچ نمیشنیدم. خیابانِ عباسآباد را عکسِ جهتِ حرکتِ ماشینها تا تقاطعِ خیابانِ قائممقام فرهانی یا همان شاهعباسِ سابق آمدم و از سرپایینی خیابانِ قائممقام سرازیر شدم. دو انگشتِ شستِ پایم از سرما بیحس شده بود؛ چرا که تختِ کفشِ کهنهی کیکِرزِسرمهای رنگی که به پا داشتم، شکافته شده بود و رطوبتِ برف در آن نفوذ میکرد؛ ولی مهم نبود؛ جادوی سینما در ذهنِ من رنگی دیگر گرفته بود.
من آنموقع در رشتهی موسیقی تحصیل میکردم و تقریباً مصمم بودم که آهنگساز شوم؛ ولی همهی اینها تا پیش از این دورهی جشنواره و دیدنِ این فیلم بود! آنوقتها با همان سنِ کم در یکی از روزنامهها دربارهی موسیقیِ فیلم مطلب مینوشتم و تصمیم گرفتم دربارهی موسیقیِ فیلمِ گامِ معلّقِ لکلک هم چیزی بنویسم. اما هرچه سعی کردم نشد! چون به نظرم خودِ فیلم خیلی جذابتر از موسیقی فوقالعادهاش بود.
آن فیلم چند وقت بعد اکرانِ عمومی شد و من آن را در سینما عصر جدید یازده بار دیدم! ابتدا در سالنِ شماره یک و سپس دو و در نهایت سالنِ بینظیر و کوچک و خودمانیِ شماره سهِ آن سینما؛ همان سالنی که چند سال بعد فیلمِ اروپای لارس فون تریه را در آن دیدم و تصمیم گرفتم موسیقی را برای همیشه رها کنم و کارگردان شوم و همهی اینها از همان دورهی جشنوارهی فیلمِ فجر شروع شد.