اگر سینما را به یک باغ تشبیه کنیم نتیجههای جالبی به دست میآید: عدهای در طول سال زحمت میکشند و از شکلگیری یک هستهی اولیه شروع میکنند. این نطفه کمکم و با گذر زمان رشد میکند و شاخوبرگهایی که به آن افزوده میشود باعث غنی و محکمتر شدن آن نهال اولیه میشود. آخر سال هم وقت به بار نشستن ثمر آن مرارتها و چیدن محصول است؛ و البته کسانی هم هستند تا میوهها را بچشند و نظرشان درباره نتیجهی کار را به اشتراک بگذارند. بر این مبنا، میتوان سالهای «آیش» را هم وارد مقایسه کرد؛ سالهایی که کمیت و کیفیت محصولات نسبت به سالهای پیشین پایینتر است و زمین به خودش استراحتی مختصر داده تا سال آینده با دستی پرتر بازگردد. حکایت سال سینمایی 2015 هم کمابیش همین است: پس از دوسه سال عالی که با چند شاهکار سینمایی مسلم همراه بودند، سال گذشته، به طور نسبی، سالی فقیر و کمبار بود. اما از سویی دیگر، همچون هر سال، تعداد فیلمهایی که تماشاگران را ناراضی از سالنها بیرون نمیفرستادند زیاد بود.
در یک وضعیت آرمانی، شرط لازم برای انتخاب فیلمهای برتر یک مجموعه، دیدن همهی فیلمهای آن مجموعه است؛ و از آنجایی که تماشای همهی فیلمهای تولیدشده در طول یک سال و در سراسر دنیا عملاً کاری ناممکن است، میشود با دلیلی متقن و محکمهپسند قید این طور انتخابها را زد و بر منتخبان خرده گرفت که این نوع انتخابها نقصانهای نظری اساسی دارد. اما در این صورت، تکلیف تفریح قضیه چه میشود؟ از کجا میشود جنبهی سرگرمکننده و بازیگوشانهی فیلم دیدن را تأمین کرد؟ چهطور میشود تماشای فیلم یا فیلمهای مهجور شایسته و قدرندیده را به دیگران پیشنهاد کرد؟
با توجه به تأخیری که در رسیدن نسخههای باکیفیت فیلمها به ایران وجود دارد (برای مثال نسخههای باکیفیت آخرین فیلمهای آلخاندرو گونزالس ایناریتو و کوئنتین تارانتینو که در همین هفتههای اخیر در دسترس عموم قرار گرفت) این فهرست با کمی تأخیر تهیه شده است؛ تأخیری که تنها دلیلش از نظر گذراندن حداکثری همهی فیلمهای مهم و تحسینشدهی سال است. در این فهرست بجز اولین فیلم، باقی فیلمها بر اساس فهرست الفبایی مرتب شدهاند:
پشت و رو (Inside Out): فخر سال سینمایی 2015 و یکی از برترین انیمیشنهای بلند تاریخ سینما. ترکیبی دور از ذهن و در عین حال یکپارچه از دو شاهکار مسلم: تلقین (کریستوفر نولان، 2010) و شهر اشباح (هایائو میازاکی، 2001). پیکساریها پس از چند سال رکود با گامی محکم بازگشتند تا دوباره قدرت ظاهراً بیپایان گونهی انیمیشن را به رخ همگان بکشند. پشت و رو همچون یک جلسهی رواندرمانی پربار، به عمیقترین لایههای ذهن و روح نقب میزند و مکانیسم پیچیدهی عملکرد ذهن انسان را در قالب درامی جذاب عرضه میکند. از آن بهتر، همچون بیشتر انیمیشنهای پیکسار، طنزی ناب و یگانه از لابهلای آن همه انتزاع و اکتشاف بیرون میزند که جز «نبوغ» نمیشود نام دیگری بر آن نهاد. پیتر داکتر همچون دو انیمیشن درجهی یک دیگرش، عواطف مخاطبش را در دست میگیرد و از آن پلی میسازد تا او را به درکی جدیدتر و حتی پختهتر از خود، اطرافیان و پیرامونش برساند. پشت و رو یک حماسهی احساسی باشکوه و یک ستایشنامهی غریب در باب اندوه است که در قالبی روان، سرخوش و بیادعا ریخته شده است. یک فیلم دیگر باید چه بکند تا بتوانیم آن را بدون عذاب وجدان «شاهکار» بنامیم؟
اتاق (Room): فیلمی که فصل مشترک منطق و احساس است؛ تصویر کمیابی از همجواری عاطفه و حس آزادی؛ خوانش نوینی بر مفاهیمی چون ایثار، فقدان، رؤیا و کیهان. شاید بهترین فیلمها آنهایی باشند که به تماشاگران، تجربهها و راههای جدیدی برای شناخت هستی هدیه میدهند و مسیر رسیدن به «ایمان» را برایشان هموار میکنند. از این منظر، اتاق همچون مادری مهربان به مخاطب اهلش تولدی دوباره میدهد و مهربانانه او را به رویش و رشدی دوباره میرساند. با اینکه فیلم آشکارا به دو نیمهی متفاوت تقسیم شده، هر دو بخشش آکنده از ایدههای روایی و بصری جذاب هستند و هر کدام هماهنگ با کلیتی منسجم، دربردارندهی سهمی حیاتی از آن فرایند «حیات دوباره» هستند که ذکرش رفت. انگار همان طور که «زندگی» به دو بخش پیش و پس از تولد تقسیم میشود، اتاق هم دو نیمه دارد.
از پی میآید (It Follows): کار بزرگ سازندهی جوان این فیلم ترسناک عالی و کمنظیر ترسآفرینی از عناصری است که ذاتاً هراسآور نیستند؛ و حتی مهربانانه و عاشقانه هم به نظر میرسند. هراس از قطرههای باران که به شیشهها میخورد، واهمه از برگی که رقصکنان بر زمین میافتد، وحشت از هر غریبه یا آشنایی که به سویت میآید؛ و بدتر از همه، قالب تهی کردن در لحظههای عشقورزی. این است گوشههایی از قصهی پرغصه و میل مبهم پوچگرایی برآمده از کلیت از پی میآید. شاید مهمترین برگ برندهی فیلم که داستانی کمابیش آشنا را تعریف میکند این باشد که همهی دستاوردهای ارزشمندش، فقط و فقط به لطف یک فرم منسجم و میزانسنهایی فکرشده فرا چنگ آمده است؛ و این یعنی یک ضیافت سینمایی تمامعیار.
اسپاتلایت/ روشنگر (Spotlight): تامس مککارتی با فیلمهای پیشینش هم نشان داده بود که مهارت ویژهای در روایت سینمایی دارد. سبک کمیاب او، دست گرفتن آدمها و فضاهایی عجیبوغریب و روایتی بدون تأکید و حتی بیش از حد دستیافتنی از رخدادها و ارتباطهاست. حتی با در نظر گرفتن این پیشینه، در اسپاتلایت با مورد یگانهای روبهرو هستیم: یکی از جنجالیترین و احساساتبرانگیزترین پروندههای قضایی تاریخ معاصر آمریکا، دستمایهی دراماتیک فیلمی قرار گرفته که سازندهاش آگاهانه از احساساتگرایی و برجستهسازی گریزان است. ترکیب آن مصالح با این رویکرد فقط میتواند دو نتیجه داشته باشد: موفقیت کامل یا شکست کامل. اینجا جایی است که نمیتوان هیچ گونه وضعیت بینابینی متصور شد. خوشبختانه مککارتی پس از بدترین ساختهاش تا به امروز یعنی پینهدوز با دستی پر بازگشته و با فیلمی که سراسر بر مرزهایی باریک و لغزان حرکت میکند، پیشنهادهایی تازه در روایت سینمایی در چنته دارد. شاید فیلمنامهنویسان حتی در کابوسهایشان هم نبینند که بشود داستانی پر از زخم و خشم را چنین از بزنگاههای عاطفی و نقاط اوج هیجانانگیز تهی کرد و همهی آن عواطف و جوشوخروش را در دیالوگها و سکانسهایی بهظاهر ساده جاری کرد. برای مثال، روشی که سازندگان اسپاتلایت برای نمایش حادثهی تاریخساز یازدهم سپتامبر به دست میدهند، احتمالاً بیتأکیدترین و مظلومانهترین تصویری است که از آن تا به حال در تاریخ سینما به ثبت رسیده است. کندوکاو در باب چگونگی به بار نشستن هدفهایی که فیلمساز در پیشان بوده اما آگاهانه از روشهای متعارف و امتحانپسداده برای رسیدن به آنها سر باز زده، نیازمند فرصتی بسیار بیشتر از اینهاست.
اکسماکینا/ گرهگشا (Ex Machina): داراییهای یکی از بهترین فیلمهای علمیخیالی سالهای اخیر، تنها یک فضای بستهی تیرهی مخوف و سه شخصیت است. اما به لطف فیلمنامهی پرجزییات و در عین حال موجز الکس گارلند، با مجموعهی هماهنگی مواجهیم که فشرده و متمرکز عمل میکند و بدون اتلاف وقت و اضافهگویی، اندیشهی تماشاگرش را به برخی از مهمترین پرسشهای هستی معطوف میکند. در اکسماکینا مرزهای بهظاهر غیرقابلخدشهی اخلاقی همچون بازیچههایی ارزان به لرزه میافتند و از سویی دیگر، گشادهدستانه، نظریههای علمی و فلسفی تفکربرانگیزی عرضه میشوند. نسبتهای تثبیتشدهی خالق با مخلوق چالشهایی جدی را از سر میگذرانند و گسترهی دانش بشری مرزهای تاریک و هولناکی پیدا میکند. این از آن نوع فیلمهاست که آن قدر مسیر پرباری برای رسیدن به مقصد فراهم کرده که فرجام رویدادها، اهمیت و ارزش متعارفش را از دست داده است؛ هرچند که حتی از چنین زاویهای، هنوز هم یکیدو ضربهی جانانه در انتهای فیلم به انتظار نشستهاند.
جوانی (Youth): بالأخره پائولو سورنتینوی ایتالیایی توانست با جوانی برای اولین بار به تعادلی دلنشین برسد؛ تعادلی مهم و حیاتی بین قاببندیها و نورپردازیهای زیبا و انتزاعیاش با درامی درگیرکننده و شخصیتهایی که به اندازهی کافی پرورده شدهاند. دیگر لازم نیست برای دوست داشتن یا دفاع از فیلمهای البته «ویژهی» او، از ترکیبهایی مبهم و کلی همچون «تجربههای شخصی» که بیرون از خود اثر قرار میگیرند استفاده کرد. این بار دیگر همه چیز جلوی چشممان است؛ در همین تصویرها و صداهایی که میشنویم. این بار دیگر میشود اندوه هنرمندانهی شخصیتهای او را درک کرد؛ این بار میشود از خروششان علیه خود و هستی به هیجان آمد؛ و بهتر از همه، این بار میشود از «زیبایی عظیم» تصویرهایی که جلوی چشمها رژه میروند لذت برد و به کسالت نرسید.
خرچنگ (The Lobster): یورگوس لانتیموس یونانی که با فیلمهایی همچون دندان نیش و آلپها نشان داده بود که داستانها و ایدههایی کمتر گفتهشده و حتی ناگفته در چنته دارد، با اولین فیلم انگلیسیزبانش، ورود شکوهمندش به سیستم ستارهمحور فیلمسازی را اعلام کرده است. خرچنگ با اختلافی قابلتوجه، برترین و کمنقصترین ساختهی اوست. پیرنگ واپسین ساختهی لانتیموس آن قدر عجیب و تجربهنشده است که دادن هر گونه اطلاعات درباره آن اگر به نشانی غلط دادن منجر نشود، به ضایع شدن تجربهی اولین دیدار با فیلمی میانجامد که از نقطهی صفر شکلگیری ایدههای اولیه تا تکمیل داستانها و شخصیتهای فرعی و آن پایانبندی فوقالعادهاش، گریزان از عرف، هنجار و آشنایی است. بر همین اساس، فیلم از محصور شدن در قالبهای متعارف ژانری پرهیز میکند و میشود رگههایی از کمدی، علمیخیالی و حتی کمدیرمانتیک را در آن ردیابی کرد. این مورد از آنهایی است که پس از تمام شدن تازه در ذهن مخاطبانش میآغازد و با تحلیل و بازبینی است که قوام مییابد و ستبر میشود. شاید متعارفترین جملهای که میشود درباره خرچنگ گفت این باشد: کالین فارل بهترین نقشآفرینی کارنامهی هنریاش پس از در بروژ (مارتین مکدانا، 2008) را به ثبت رسانده است.
سیمای سکوت/ نگاه سکوت (The Look of Silence): دنبالهی مستند جنجالی و تحسینشدهی عمل کشتن با اختلافی چشمگیر از سلفش بهتر است. اگر در عمل کشتن تمرکز بر مصاحبههایی دیدهنشده و تکاندهنده با دژخیمانی بود که بدون احساس گناه یا پشیمانی انسانهایی بیدفاع را سلاخی کرده بودند و از کشته پشته ساخته بودند و در کمال آرامش خاطراتشان را بازگو میکردند، سیمای سکوت متمرکز بر یکی از بازماندگان آن جنایتهای غیرقابلتصور است. اگر دیدن و شنیدن وحشیگریهای تعدادی هیولای دوپا در عمل کشتن پس از مدتی به تکرار و ملال درمیغلطید، در سیمای سکوت هستهی عاطفی قدرتمندی داریم که ریتمی جذاب به رویدادها میبخشد. این پرسشگری و کنجکاوی شخصیت اصلی است که قدم به قدم لایههای جدیدی از فضا و محیطی جلادپرور را عریان میکند و در خوانشی عمیقتر از فیلم اول، علاوه بر نقش ارادهی انسانها در گرایش به شر و انتخاب آن، نقش محیط با همهی عاملهای مستتر در آن را برجسته میکند. سیمای سکوت آن قدر مهیب و دهشتناک است که حتی مستقل از فیلم اول، برای شرمساری نه یک ملت یا کشور، که یک دنیا کافی است.
فیلم شان گوسفنده (Shaun the Sheep: The Movie): نابغههای انگلیسی استودیوی آردمن که آثار درخشانی همچون فرار مرغی و همهی متعلقات مربوط به والاس و گرومیت را به سینمادوستان هدیه داده بودند، حالا با فیلم درخشان دیگری آمدهاند که یادآور کمدیهای اسلپاستیک (بزنبکوب) دوران صامت سینماست. در زمانهی هجوم پیکسلها و انفجارها به دنیای سینما و انیمیشن، نسخهی سینمایی شان گوسفنده نهتنها یک کلمه دیالوگ ندارد، حتی یک میاننویس هم ندارد. البته همهی این ویژگیها اگر خود فیلم بهاصطلاح «کار نمیکرد» معنا و ارزشی نداشتند، اما خوشبختانه با اثری مواجهیم که سراپا مفرح و دیدنی است و از همان ابتدا استقلال تماموکمالش را از سریال تلویزیونی شان گوسفنده اعلام میکند. در اینجا عدم وجود دیالوگ نه به عنوان عاملی خارجی یا تحمیلی، که لازمهی آفرینش دنیایی است که تاروپودش با بنیادیترین عناصر ارتباطی تنیده شده است. جو مورگنسترن در «وال استریت جورنال» نوشته اگر کسی با تماشای فیلم اوقات خوشی را تجربه نکند حتماً از آسیبی جدی که به حس شوخطبعیاش وارد شده رنج میبرد و باید آن را «ریست» کند. نگارنده هم از همینجا موافقت بیچونوچرایش را با ایشان اعلام میکند.
کرید (Creed): این مورد از همه نظر یک غافلگیری تمامعیار است. واقعاً شانس قسمت هفتم از مجموعهای که سالهاست به نفستنگی افتاده، آن هم با کارگردان تازهکاری که فقط یک فیلم بد و هدررفته در کارنامهاش دارد و یک ستارهی جوان نوآمده که او هم فقط حضورهای ناموفقی در فیلمهایی کمابیش افتضاح را تجربه کرده چهقدر میتواند باشد؟ اینجا همان جایی است که میتوان به معجزهی سینما ایمان آورد چون نتیجهی این مقدمات ناامیدکننده بهترین فیلم تاریخ سینما درباره ورزش بوکس پس از گاو خشمگین (مارتین اسکورسیزی، 1980) است؛ حتی بسیار بهتر از اولین راکی. دلایل این موفقیت هم زیادند: از سطح بازیگری بالای فیلم (در حدی که از سیلوستر استالون، بهحق، یک شانس مسلم اسکار میسازد) و میزانسنهای نفسگیر فیلمسازی جاهطلب - که به صحنههای پرهیجان رینگ بوکس و لحظههای عاطفی و خلوت شخصیتهایش به یک اندازه اهمیت میدهد - گرفته تا میراثخواری هوشمندانهی فیلمنامهنویسانی که «غرور»، «افسانه» و «مبارزه» را مبتنی بر ظرف زمانه، دوباره تعریف میکنند و معنایی نوشده به آنها میبخشند.