پیش از خواندن این مطلب و در صورت دسترسی به «یوتیوب»، ابتدا فیلم کوتاه تاریخ آب/ Histoire d'eaux ساختهی برناردو برتولوچی از مجموعه فیلمهای دهدقیقهای مشهور «Ten Minutes Older: The Cello» محصول 2002 را ببینید (البته دیگر فیلمهای این مجموعه هم که از کارگردانان سرشناسی هستند جذابیتهای خاص خودشان را دارند بهخصوص روشنگری اثر فولکر شلوندورف). با این کار هر تماشاگری فرصت پیدا میکند با اندکی تاًمل درباره این فیلم درخشان، قبل از مواجهه با دیدگاه فرد ثالثی، ذهنیت و نظر شخصی خودش را تجربه کند.
پس از تیتراژ با نوای آرام یک ویلنسل، نقل قولی از اسطورهشناسی ویشنو با این متن بر صفحه ظاهر میشود: «انگار چنین بود که کوهستانها، از پس هزاران هزار سال مشاهده، مانند امواج آب، اوج میگرفتند و فرو میافتادند.» در عقب یک کامیون که باز میشود گروهی کارگر مهاجر به بیرون هدایت میشوند. از میان آنها پیرمردی هندی از گروه جدا میشود و به راه دیگری میرود. جوانی با اعتراض پیرمرد را دنبال میکند. پیرمرد خسته زیر درختی کهنسال مینشیند، فلوتش را بیرون میآورد و از جوان میخواهد که جرعهای آب به او برساند. پیرمرد شروع به نواختن میکند. جوان هم به دنبال آب میرود و در راه با زنی برخورد میکند که موتورش دچار مشکل شده است. موتور را تعمیر میکند و زن هم او را با موتورش به رستوران خود میبرد و همانجا به او کار میدهد. آنها با هم ازدواج میکنند و صاحب پسری میشوند؛ و با دختری که زن از همسر سابقش دارد یک خانواده جدید تشکیل میدهند. یک روز مرد با خودروی تازهاش و با هیجان بسیار، خانوادهاش را به گردش میبرد. آنها دچار سانحه میشوند و خودرو باید از زیر یک پل بیرون آورده شود. همه ماتومبهوت جرثقیل را تماشا میکنند که مرد ناگهان توجهش به جهت دیگری جلب میشود و بیاختیار خانوادهاش را رها میکند. او به همان نقطهی آغاز راهش و همان پیرمرد میرسد که همچنان در حال نواختن فلوت است. پیرمرد به مرد جوان میگوید: «تمام روز در انتظارت بودم، پس این آب چه شد؟» او که انگار تازه به غفلت عظیم خود پی برده است، در برابر پیرمرد مینشیند و از شرمساری سر بر زانوی او میگذارد. پیرمرد هم به نشانه بخشش، دست بر سر او میگذارد. در پسزمینه قطاری با شتاب میگذرد.
این مجموعه همان طور که از عنوانش برمیآید، درباره زمان است؛ زمانی که مانند قطار فیلم برتولوچی، بیوقفه و بیرحمانه میگذرد و همه انسانها که انگار تنها میتوانند نظارهگر این شتاب باشند، از حرکت بازمیمانند. نمیدانم چرا درباره این فیلم بهخصوص کنجکاو شدم که بدانم آیا حس غریبی که در پایان به من دست داد به دیگران هم دست خواهد داد. به همین منظور آن را به بسیاری از دوستان و آشنایان سینمایی و غیرسینمایی پیشنهاد کردم. پاسخهای متفاوتی گرفتم اما اغلب دوستان با گذشت دور از منطق زمان مشکل داشتند. اما نکتهی حیاتی در ترسیم عظمت فیلم همین گذشت زمان است که قطعاً ناممکن و ناباورانه است اما میتواند نماد همه غفلتهای دوران حیات ما انسانها باشد که گاهی با غرق شدن در موقعیتی که برایمان دلپذیرست، همه تعهدهای انسانیمان را به فراموشی میسپاریم.
کمتر فیلمی را به یاد دارم که هر لحظهاش چنین غرق در ظرافتهای سینمایی باشد. این فیلم علاوه بر تاًثیر عمیقش، با مضمون عرفانی و شاعرانهاش، نمونهای مثالزدنی از آثاری است که با کمترین دیالوگ و تنها با بیان ناب سینمایی با تماشاگر ارتباط برقرار میکنند. در نمای نخست، با باز شدن در کامیون و نوری که بر صفحه میتابد، درمییابیم این مردان از تاریکی مطلق میآیند و با فرمان و رفتار غیرانسانی مرد خشنی به بیرون هدایت میشوند. نمیدانیم آنها از کجا آمدهاند و به کجا برده میشوند و چه سرنوشتی در انتظارشان است. اما تأکید بر سرگشتگی آنها زمانی بیشتر خودش را نشان میدهد که اولین بار مرد جوان در کافه با زبان بیزبانی به زن میگوید: «آلمان خوب، آلمان خوب» و زن هم پاسخ میدهد: «اینجا آلمان نیست، ایتالیاست.» این دیالوگ بهسادگی نشان میدهد این مرد و آن گروه، تنها با هدف ترک محل سکونتشان راه افتادهاند و هرگز اهمیتی نداشته که از کجا سر درمیآورند. این سرگردانی و تن دادن به آیندهای ابهامآمیز وضعیتی است که بسیاری از مهاجران واهمهای از روبهرویی با آن ندارند.
در لحظهای که جوان هندی برای آوردن آب میرود، نمایی از چشمان درشت و تیزبین گاوی در همان نزدیکی را میبینیم. تمرکز بر نگاه گاو به گونهایست که انگار به عنوان نیرویی فراتر از جهان مادی، نظارهگر ماجراست و تأکیدی است بر عظمت مأموریت بهظاهر سادهی جوان.
جوان در پشت جادهای به آب میرسد که او را از آرمان اصلیاش دور و به جهانی دیگر پرتاب میکند. او مشتی آب برمیدارد اما صدای زنی از آن سوی بوتهها به گوش میرسد که انگار مرز بین آگاهی و بیخیالیست و وی را به دنیای تازهای فرامیخواند. ازکارافتادگی موتور در واقع نشانگر بحران زندگی زن است و انگار این جوان با تعمیرش به آشفتگی زندگی او پایان میدهد. مبادلهی نگاههای محبتآمیز در هنگام تعمیر موتور، پیشدرآمد رابطه آنها میشود. در ضمن این مواجهه تصادفی بیانگر این است که چهگونه یک رویداد ساده میتواند مسیر زندگی انسان را از ریشه دگرگون کند. پس از رفتن زن و مرد به کافه، داستان با ایجازی شگفتآور پیش میرود؛ و بیتردید محدودیت زمان فیلم، امتیازی در خلق این لحظههای جذاب سینمایی بوده است. به عبارت دیگر، حتی ثانیهای هم هدر نرفته است.
در ورود مرد به کافه با نگاههای کنجکاوانهی دختر نوجوانی روبهرو میشویم که آنجا کار میکند. از همینجا میشود دریافت که او دختر زن است و طبیعتاً نگران رابطهی مادرش با این مرد از فرهنگی بیگانه. اما در ادامه، یک لبخند ساده در روز عروسی و نگاههای تاًملبرانگیز دختر در دورانهای مختلف رشدش، برای نمایش تغییر موضع او کافی بوده است. ما با چند کات سریع، سیر رشد دختر را با طرز لباس پوشیدن و رفتارش میبینیم. او زمانی که در پمپ بنزین همان کافه کار میکند و بیشتر شبیه پانکهاست، در آینهی یک کامیون خودش را مرتب میکند و زمانی که پدرخواندهاش همه را سوار خودروی نو کند، انگار تمایلی به گردش ندارد. زن شخصیتی صمیمی و دوستداشتنی دارد. ازدواج او با جوانی آواره و بینامونشان، ترسیم انساندوستی اوست بهویژه که در روز عروسی، در کنار گروه موسیقی ایتالیایی شاهد حضور موسیقی هندی هم هستیم. همچنین در لحظههایی میبینم که مرد با پسرش آزادانه در حال انجام مراسمی مذهبی است. این برخورد زن و نشانههای ظریف دیگری مانند کرهکرههای کافه که به نقاشیهای هندی مزین شدهاند، بیانگر نکتهای فراتر از وصلت صمیمانهی دو انسان است؛ ما میبینیم که چهگونه فرهنگهای بیگانه میتوانند فارغ از جانبداری و تعصب، با آرامش درهم بیامیزند.
روزی همسر سابق زن به کافه میآید، شاید با این تصور که دوباره بتواند به زندگی او برگردد. شاید دختر هم با نگرانی انتظار پاسخ مادرش را میکشد و از این وصلت دوباره، خشنود خواهد شد. اما این بخش بیدیالوگ فیلم این گونه رخ نمیدهد و تنها تفسیر شخصی من از این سکانس است که با ایجازی تماشایی، کمتر از پانزده ثانیه زمان دارد. نگاه کنجکاو و نگران دختر از بیرون به کافه دوخته میشود و به محض کات خوردن تصویر به فضای داخل، مردی را میبینیم که نوشابهای سفارش میدهد. زمانی که زن نوشابه را میآورد، مرد دست زن را لمس میکند اما زن دستش را پس میکشد تا شاهد پاسخ منفیاش باشیم. در فیلم اشارهای نمیشود که این مرد همسر سابق زن است و تنها از برخوردها و نگاهها میتوان به چنین قضاوتی رسید. تفسیر شما از این موقعیت چیست؟
مرد با چنان حالت بشاشی خانوادهاش را به گردش میبرد که ما به خرسندی کاملش پی میبریم؛ پس یک حادثهی تکاندهنده و یک تلنگر جانانه لازم است که او بیدار شود. در واقع این طور به نظر میرسد که برای این مرد آرمانی فراتر از یک زندگی مرفه وجود ندارد؛ و شاید رساندن جرعهای آب به یک انسان تشنه پیشپاافتاده جلوه کند اما بیشتر تجلی یک تعهد انسانی است که در صورت قصور، باید تمام عمر در حسرتش سوخت. سکانس سرنوشتساز ابتدای فیلم یادآور جایی برای پیرمردها نیست است. شخصیت جاش برولین تنها برای رساندن جرعهای آب به یک تبهکار در حال مرگ به مکانی که میداند ورطهای مرگبارست بازمیگردد و از آن لحظه به بعد تمام زندگیاش زیرورو میشود!
پس از تصادف و هشیاری مرد و جدایی او از خانواده، زن با نگاهی مضطرب وی را دنبال میکند. مرد بهآرامی به سوی سرنوشت دیگری گام برمیدارد و سپس نوای آرام فلوت، جدا از سادگی و آرامش حال، ما را به بُعد زمانی دیگری میبرد. مرد پشیمان در حالی به دامان پیرمرد میافتد که دوباره نگاه ژرف و سرزنشآمیز همان گاو بر فضا سنگینی میکند! حالا آنچه بر جا مانده، تنها حسرت مرد است و در پسزمینه، قطاری با شتاب زمان را میشکافد.