در هوایی که به طرزی غیرمنتظره برای فوریۀ برلین گرم و غیربرفی است سه فیلم در بخش مسابقه در برلیناله پالاتز، کاخ مدرن جشنواره و میراث معماری پس از اتحاد دو آلمان، به نمایش درآمدند. از این سه فیلم، یکی از آلمان و محل وقوع داستانش برلین بود، یکی از فرانسه بود که داستانش در جنوب آمریکا میگذشت و سومی فیلمی انگلیسی بود که داستانش در ایرلند شمالی رخ میداد.
جک (ادوارد برگر) ملودرامی خانوادگی است که به جای کشوقوس عاطفی، ساختاری تعلیقی و مبتنی بر گرههای متعدد داستانی دارد که آن را شبیه سینمای اصغر فرهادی میکند که توسط یک شیفتهی برادران داردن اجرا شده باشد. داستان دربارهی مادری مجرد است که با دو فرزندش زندگی میکند و بعد از سانحهای جزیی که برای یکی از بچهها پیش میآید باید مطابق قانون سرپرستی بچه را به دولت بسپارد. بچه، مثل پسربچهای روی دوچرخه، سرکشی میکند و گریز او از پرورشگاه و جستوجوی مادرش در برلین دستمایهی اصلی این فیلم خیابانی میشود که ساختاری منسجم، اما بیش از ظرفیت کشدادهشده دارد.
فیلم بعدی 71 نام دارد و ساختهی یان دِمانژ، متولد 1977 در پاریس است که در لندن بزرگ شده و سابقهاش در ساخت فیلم از کنسرتهای موسیقی را میتوان در تدوین پرضرب و ذکاوت در بهکارگیری دوربین روی دست و تعدد دوربینهایش دید. اما به جای کنسرت موسیقی راک، صحنه محل وقوع جنگی تمامعیار بین کاتولیکها و پروتستانها در بلفاست است؛ منازعهای که با تخم نفاق و سرب داغ مسلسلهای انگلیسی دوچندان شده است. فیلم که عمدهی وقایعش در طول یک شبانهروز میگذرد گرفتار شدن سربازی انگلیسی در رگبار متقاطع بین این دو دستهی متخاصم و تلاش او برای بقا را دنبال میکند؛ به عبارتی جداافتادهای معکوس است، اگر به خاطر بیاوریم که مبارز IRA در آن فیلم چهطور آخرین ساعتهای عمرش را در شبی برفی و در فراری بیسرانجام سپری میکند.
فیلم چنان با تنش واقعی و حسابشده و حسوحالی مهیب از یک شب در جهنم پیش میرود که پس از چند شوک، تماشاگر در استیصال محض رها میشود. این استیصال، استیصال بنبستی سیاسی است که نه در قرن پانزدهم، بلکه در سال 71 همین قرن گذشته رخ داده است؛ در دل جنگهای صلیبی مدرن که هنوز هم به نوعی به پایان نرسیده است. روایت فیلم از این شب جهنمی با تمام جزییات ساختاریِ لازم برای احیای حالوهوای دههی 1970، آن هم در حدی خیرهکننده، همراه است. موقع دیدن فیلم آدم با خودش فکر میکند چه عجیب است در سالهایی که بعضی از بهترین انواع موسیقی عامهپسند از رادیوها و جوکباکسها شنیده میشد - که یکیدوتایش هم در فیلم استفاده شده - آدمها در دنیای واقعی میتوانستند تا این حد از اتوپیای برادری و برابری موسیقی راک به دور باشند. تا اینجا 71 مدعی احتمالی خرس طلای برلین است.
فیلم سوم، دو مرد در شهر (رشید بوشارب)، بازسازی یکی از فیلمهای محبوب من از دههی 1970، عیناً با همین اسم، نوشته و ساختهی خوزه جووانی است که در آن ژان گابن یک وکیل مدافع و آلن دلون قهرمان بدشانس محکوم به مرگ است. در فیلم کوچک درخشان جووانی، تیزی تیغ گیوتین و ظرافت شکنندهی آلن دلون در پیراهن سفید یکی از آن لحظههای ناب سینمای فرانسه است که حالا بر اساس آن یک فرانسوی دیگر فیلمی ساخته در جنوب آمریکا یا به طور دقیقتر در نیومکزیکو؛ جایی که وفور مهاجران غیرقانونی و قاچاق مواد مخدر در آن یک میدان جنگ دیگر درست کرده که بیشباهت به ایرلند شمالی دههی 1970 نیست.
تغییراتی که در فیلمنامه داده شده بهخوبی با محیط جغرافیایی و فرهنگی فیلم تطبیق پیدا کرده است و حتی حالوهوایی فوردگونه و وسترندوستانه بر این درام معاصر حکمفرماست. اگر فیلمی در جنوب آمریکا بگذرد در آن گریزی از کلانتر، مکزیکیها و چشماندازهای خالی و سوخته نیست. اما چیزی که توانسته به این کلیشهها معنایی تازه ببخشد، تغییر شخصیت اصلی فیلم از یک سفیدپوست رمانتیک به یک سیاهپوستِ در زندان مسلمانشده (با بازی خوب فارست ویتاکر) است و تغییر شخصیت وکیل به زنی آرکانزاسی و سرسخت که مسئول رسیدگی به پروندهی عفو ویتاکر است و او را در خارج از زندان تحت کنترل دارد. همینجاست که باید مکث کرد و پرسید چرا اصلاً باید اسم فیلم دو مرد در شهر باشد؟ فقط به خاطر دست آویختن به موفقیت تجاری یا موقعیت کالت فیلم اول؟
فارست ویتاکر با ریشی کمپشت و کتوشلوار و کراواتی تیره و عینک مالکوم ایکسیاش به مبارزی مدنی میماند که سعی دارد گذشتهی پراشتباهش را جبران کند و پس از 18 سال زندان - به خاطر کشتن معاون کلانتر شهر - به دامان جامعهای برگردد که نهتنها با سابقهاش مشکل دارد، بلکه رنگ پوست و مذهبش هم با اصول آن مغایر است. فیلم صحنههایی خوب پرداختشده دارد از وضو گرفتن و نماز خواندن که در میزانسن وسترنگونهی بوشارب به یک رودرویی با محیط، نوعی دوئل یکنفره شبیه شده است. ویتاکر که تمام تلاشش برای بازگشت به «صراط مستقیم» (عین همین اصطلاح، به عربی، در فیلم آمده است) با حس نفرت و انتقام کلانتر (با بازی هاروی کایتل در دومین فیلمش در برلیناله) ناکام میماند در انتها دست به جنایتی ناخواسته میزند، اما کارگردان به آن رنگوبویی آیینی میدهد که با وجود پرداخت درستش، مطمئن نیستم چیزی جز تکرار وصلهی ناجور انتقامدوستی در سینما باشد. دو مرد در شهر خوشساخت، دقیق و کمی طولانی است و از آن دسته فیلمهایی است که شاید در ایران محبوبیت بیشتری از محل اصلی ساختش پیدا کند.
تا فردا.