بربادرفته ساختهی جاودان ویکتور فلمینگ همچنان یکی از «معجزات» سینما در هزارهی دوم باقی مانده است. آیا واقعاً اهمیتی دارد که کارگردان این فیلم سلزنیک است؟ یا فلمینگ یا جورج کیوکر که کلارک گیبل باعث شد از پروژه کنار گذاشته شود؟ بازیگران فیلم چهطور؟ از بازی درخشان ویوین لی که بگذریم، آیا خیلی تفاوت میکرد اگر نقش اسکارلت را جون کرافورد، تالالو بنکهد، کاترین هپبورن، پولت گدار یا سوزان هیوارد بازی میکردند؟ البته کسی نمیداند آن نسخهها چهطور از آب در میآمدند اما یک نکته را نباید از نظر دور داشت. موفقیت بربادرفته بسیار مدیون داستانگویی آن است. چهار نفر روی فیلمنامه کار کردند که بن هکت افسانهای یکی از آنها است. او مشغول کار بر روی فیلمنامهی در سیرک برای برادران مارکس بود که سلزنیک و فلمینگ او را برای بازنویسی فیلمنامهی بربادرفته فراخواندند. او فرصت نکرد رمان را بخواند. یک هفته و روزی هجده ساعت روی فیلمنامه کار کرد تا آن را آماده کرد. به جز سیدنی هاوارد که تقریباً تمامی خط اصلی داستان را او نوشته، نام هکت، اولیور گارت و جو سورلینگ در تیتراژ فیلم نیامده است. محصول نهایی اما جادوی قصهگویی در سینما است. نسخهای 220 دقیقهای که هنوز هم خیلیها اگر فرصتش فراهم شود؛ حاضرند بنشینند و ماجراهای اسکارلت و رد باتلر را تماشا کنند.
فیلم تمرکز روی شخصیت اصلیاش، اسکارلت را از دست نمیدهد. ماجراهای جنگ انفصال، تلاش اسکارلت برای هرچه نزدیکتر بودن به اشلی، ماجراهای فرعی بسیاری که برای هر دو شخصیت مهم فیلم رخ میدهد، آنچه بر رد باتلر میگذرد، زندان رفتنش و نجات جانش به دست اسکارلت و البته اشتباه استراتژیک! باتلر در عشق به اسکارلت، تمامی فلشها را به سوی شخصیت اسکارلت باز میگردانند. آثار کلاسیک سینمای جهان سرشار از این تمرکزها هستند. چه بسا موفقیت آنها را باید در همین تمرکزگرایی جستوجو کرد؛ چیزی که در سینمای مدرن عامدانه مورد غفلت قرار گرفت.
اسکارلت به عنوان نقطهی ثقل داستانگویی بربادرفته همه، از جمله سروان باتلر را تحت تأثیر قرار میدهد. شاید روی پردهی سینما هیچ گاه این چنین شاهد تولد، رشد و سرانجام اضمحلال یک شخصیت منفی نبودهایم. راز ماندگاری فیلم و شخصیت اصلیاش را شاید بتوان در همین نکته جستوجو کرد. اسکارلت شخصیت مثبت ماجرا نیست. توجه کنیم شخصیت اصلی هست اما شخصیت مثبت نیست و شگفتا که فیلم تمامی جزییات وجودی این شخصیت را روایت میکند و چیزی را فروگذار نمیکند. اسکارلت منفی است به این عنوان که از همان ابتدا بر خلاف جریان زندگی عمل میکند. او تنها امیالش را به رسمیت میشناسد. اصلاً ملانی را نمیبیند. تنها و تنها اشلی را میبیند و بس. اسکارلت خودخواه است. ابایی ندارد این را عیان کند. باتلر به عنوان مرکز مثبت داستان، نه اینکه در حد و اندازهی اسکارلت نباشد بلکه سرانجام شکستش را در برابر او میپذیرد. اسکارلت از همان ابتدا که به خاطر سبکسریهایش بنای ناسازگاری با ندیمهشان «مامی» را میگذارد به ما اعلام میکند که باید منتظر جلوههای بیشتری از این رفتار ضداجتماعی او باشیم. همسر اسکارلت در جنگ کشته شده و او مایل است با لباسی در یک مهمان ظاهر شود که مناسب وضعیت او نیست.
وجوه داستانی منفی و مثبت فیلم به یک اندازه وزن ندارند. توازن این دو نیرو تقریباً بهندرت برقرار است. همان طور که اشاره شد، وزن وجه مثبت ماجرا یعنی رد باتلر توان برابری با سویهی منفی را ندارد. این را در واپسین سکانسها و از مرگ بانی به بعد میتوان دنبال کرد. در پایان، این رد باتلر است که تسلیم میشود. در ظاهر البته این طور نیست. این اوست که اسکارلت را تنها میگذارد. این اسکارلت است که ظاهراً در اوج تنهایی به حال خود رها شده است. انگار قرار است بپذیریم که پاداش تکرویهای اسکارلت، تنهایی او و از دست دادن رد باتلر است. اما اسکارلت از همان جملهی سحرآمیزش استفاده میکند. او فردا به این مسأله فکر خواهد کرد. این شگرد قهرمان منفی داستان است. راهی برای خلاص شدن از بار سنگین حقیقت پیدا کرده است. الان و امروز که حقیقت به تمامی بر او هجمه آورده، به آن کاری ندارد. فردا که آتش حقیقت دیگر سرد شده، شاید اسکارلت سراغش برود. اما میدانیم او هرگز این کار را نخواهد کرد. داستانگویان سینمای کلاسیک بهخوبی میدانستند هرچه شخصیت منفی در یک داستان قویتر باشد، آن داستان قویتر خواهد بود. این را نیز میدانستند که میل به شرارت و بدی آن قدر در وجود آدمها نیرومند عمل میکند که کمتر کسی - در اینجا - تماشاگران سینما میتوانند در برابر این میل مقاومت کنند که حتی اگر شده ساعتی خود را به جای شخصیت منفی بگذارند. اسکارلت بهشدت این پتانسیل را دارد که تماشاگر بخواهد ساعاتی مانند او رفتار کند. اسکارلت هر لحظه آماده است به هر قیمتی از هنجارها عبور کند. ابایی ندارد از دیگری به عنوان نردبان رسیدن به مقصدش استفاده کند. خیلیها با این روحیهی او مشکلی ندارند. هرچند باتلر چنین روحیهای ندارد اما او نیز مسحور افسونگری اسکارلت میشود و خیال میند او را فراچنگ آورده است. اما این چنین نیست.
اسکارلت نسبت به قهرمانهای منفی شناختهشده در سینمای کلاسیک، این فرصت را مییابد که در برابر دیدگان تماشاگران به طور کامل زندگی کند و تغییرات شخصیتیاش را به نمایش بگذارد. گاهی بسیار شجاع میشود و ملانی را در پناه خودش میگیرد. «تارا» و دوازده بلوط را سرپرستی میکند. جنگ و ویرانی، ارادهای بسیار قوی برایش رقم میزند. زمانی که در هنگامهی جنگ و خون و آتش باتلر تنهایش میگذارد؛ دست از التماس کردن میکشد. ظاهراً سرنوشتش را پذیرفته اما این ظاهر ماجرا است. او به نیروی فردیاش ایمان میآورد. این کاری است که همهی نمادهای شر در شرایط دشواری که در آن گیر میکنند، انجام میدهند. تنها به خودشان ایمان میآورند و بس. اسکارلت نیز چنین است. او آن قدر باهوش هست که در شرایطی خطیر اشلی و عشق به او را «بایگانی کند» و اقتدار خودش را به خودش نشان دهد. برای همین ناگهان انگار اسکارلت دیگری متولد میشود که حتی میتواند برای حفظ بقا، آدم بکشد.
نکتهی آخر این که ورود باتلر به درون بافت داستان و سپس خارج شدنش از آن نشانهی دیگری است از ظرفیت نهچندان قوی شخصیت مثبت داستان در برابر شخصیت منفی. اسکارلت همواره در داستان حاضر است. هیچوقت از آن خارج نمیشود. شاید این نکته ما را اندکی به فکر فرو ببرد که آیا در زندگی واقعی - که سینما از آن الگو میگیرد – اینچنین نیست؟ چرا مثبتها گاهی میدان را برای منفیها خالی میکنند؟ به قول شخصیت سرشناس فیلمی از بیلی وایلدر «پرداختن به چنین مسألهای... یک داستان دیگر است!»