سِر تامس مور تا صدراعظمی انگلستان پیش میرود اما هنری هشتم منتظر پاسخ است. مور باید جواز عروسی پادشاه را صادر کند. امری که کلیسا را بازیچهی دست پادشاه خواهد کرد. مور نمیتواند چنین حکمی را بپذیرد. دیگران مقاومت نمیکنند. یکی به او میگوید این حکم را امضا کند... «به خاطر رفاقت» اما مور پاسخ دقیقی به او میدهد: «اگر تو به خاطر اعتقادت رفتی به بهشت و من به جهنم؛ آیا حاضری با من بیایی به جهنم؟ به خاطر رفاقت؟»
سر تامس مور سیاستمدار، حقوقدان و مشاور مهم هنری هشتم، پادشاه انگلستان، در برابر خواست پادشاه برای جدایی از کلیسای کاتولیک به مخالفت برخاست و از پذیرش شاه به عنوان مقام عظمای کلیسای انگلستان سر باز زد؛ چون این عنوان قدرت پاپ را زیر سؤال میبرد و ازدواج هنری هشتم با بیوهی برادرش را باطل اعلام میکرد. اما هنری در پی طلاق دادن ملکه کاترین همسرش و ازدواج با زن دیگری بود. به این ترتیب تامس مور به زندان افتاد و سرانجام به جرم خیانت سر از تنش جدا کردند. فرد زینِمان بر اساس نمایشنامه و سپس فیلمنامهی رابرت بولت، روایت زندگی و مرگ تامس مور را کارگردانی کرد. فیلم با آنکه بر اساس نمایشنامه ساخته شده است اما زینِمان مانند خیل عظیمی از کارگردانهای کهنهکار، روایتی سینمایی از ماجرای سرشار از فراز و فرود زندگی مور به دست میدهد و مهمتر اینکه خود را به عنوان کارگردان، از رویدادها دور نگه میدارد و کار را به خود شخصیتها واگذار میکند. نگاه کنیم به سکانس دیدار مور با کاردینال ولزی (اورسن ولز). مور در اوج غرور و ایستادگی است. او نمیپذیرد که به کلیسا فشار بیاورند تا حکم طلاق پادشاه را تأیید کند. در این سکانس با اینکه ولز تقریباً هیچ تحرکی ندارد و این پل اسکافیلد است که بازیاش تنش دارد اما هر دو با مهارت، این سکانس را ازآنِ خود میکنند. مور مقاومت میکند و میگوید برای حل مشکل پادشاه دعا میکند. اما ولزی معتقد است که بجز دعا، سعی هم لازم است. ولزی میخواهد کلیسا فتوایی خلاف فتوای قبلی صادر کند اما مور این را از حدود اختیارات خودش خارج میداند. ولزی از فشار بر کلیسا سخن میگوید اما مور معتقد است این کار کشور را از راهی میانبر به سوی هرجومرج خواهد برد. ولزی حتی سعی دارد مور را تطمیع کند و به مدالی اشاره میکند که بر گردن اوست و نشانهی مقامش به شمار میآید. او به مور میگوید بعد از ولزی این مدال به گردن چه کسی آویخته میشود؟ مور خودش را ترجیح میدهد؛ و ولزی به او میگوید که نباید از خود سرسختی نشان بدهد.
این سکانس فشردهی تمامی ماجراها و مقاومت مور در برابر خواست پادشاه برای انتخاب همسری دیگر است. زینِمان دقیقاً به عنوان کارگردانی از سینمای کلاسیک، خودش را عقب کشیده و میدان را در اختیار دو شخصیت برجستهی فیلم قرار داده است. او در سکانس آمدن پادشاه به خانهی مور در چلسی نیز چنین میکند. پادشاه با خدم و حشم وارد میشود. زینِمان برای فضاسازی به همراهان پادشاه و دستپاچگی همسر و دختر مور میپردازد. زبان لاتین دختر مور و نگرانی مور از اینکه او بهتر از پادشاه لاتین حرف نزند. اما ماجرای اصلی میان پادشاه و مور است. رابرت شاو در یکی از بهترین بازیهایش، به اتفاق پل اسکافیلد، یک بار دیگر سکانسی دیگر از فیلم را از آنِ خود میکنند. پادشاه در ابتدا از حاشیهها آغاز میکند. اما بهزودی به اصل ماجرا بازمیگردد. او منتظر است مور به او پاسخ مثبت بدهد اما مور چنین قصدی ندارد. اسکافیلد در این سکانس باید نشانی از غرور در رفتارش نباشد. این چیزی است که در نهاد تامس مور وجود ندارد. او پیش از این و در حضور ولزی با اقتدار با شرط پادشاه مخالفت کرده است. حالا به عنوان دوست پادشاه (هنری او را دوست خود میخواند) باید کاری برای دوستش انجام دهد. پادشاه پاسخی را که میخواهد از مور دریافت نمیکند. او طلاق همسرش را وظیفه میداند و میگوید هیچیک از پاپهای جهان نمیتوانند میان او و وظیفهاش قرار گیرند. او از مور ناامید شده است. حتی ظرافت مور در اشاره به موسیقی ساختهی هنری نمیتواند او را آرام کند. شاید حتی خشم او را بیشتر هم کرده باشد. مور اعلام میکند که اصلاً سلیقهای در موسیقی ندارد!
مانند یک درام دقیق ارسطویی نیروی خیر باید در برابر خود، نیروی شر را نیز داشته باشد. کراموِل منشی کاردینال ولزی، همو که در دیدار مور و کاردینال گوش ایستاده بود و شنید که مور خودش را بر او ترجیح میدهد، آتشبیار معرکهی مور و پادشاه است. سماجت او در محکوم کردن مور از طریق ریچارد ناسپاس و متوسل شدن او به هر دستاویز دیگری، در واقع بزرگترین «گاف» این اثر شایستهی سینمای کلاسیک است. کرامول به لحاظ شخصیتی و از جهت چهارچوب دراماتیک فیلم، در جایگاهی نیست که بتواند چنین رفتاری داشته باشد. یادمان هست که در سکانس مهمانی، پادشاه فردی را با تامس مور اشتباه گرفت و نشان داد که همچنان به تامس علاقهمند است. بنابراین غیبت پادشاه در تصمیمگیری پیرامون سرنوشت مور پذیرفتنی نیست. کرامول بهتنهایی همهی کارها را سروسامان داده و سرانجام حکم مرگ مور را از دادگاه میگیرد. در این میان دیگر خبری از پادشاه نیست. او از این درام کنار گذاشته میشود. از نظر چهارچوبی که درام در اینجا به آن شکل داده، عدم مخالفت پادشاه با مرگ مور باورپذیر نیست. در واقع رابرت بولت برای تکمیل درام خودش - اعدام سر تامس مور - به این نبودن پادشاه در نمایشاش نیاز داشته است. این را سکانسهای ماقبل مرگ مور بهخوبی به ما نشان میدهد. دیدارش با خانواده، واپسین استدلالهایش در بازجوییهای آخر، شهادت دروغ ریچارد که اکنون سر ریچارد ریچ شده است و سرانجام اعدامش و محاجهی او با کشیشی که در صحنهی مرگ او حضور دارد... مور پس از شهادت دروغ ریچارد ریچ دیگر باور دارد که یک مرده است. کرامول حتی اجازه نمیدهد هیأت منصفه برای ارزیابی شواهد بیرون از دادگاه بروند. خطابهی پایانی مور اما بیفایده است. مرگ بالای سر او میچرخد. حتی دانستن اینکه پنج سال بعد از مرگ مور، سر کرامول از بدن جدا شد، شاید کمکی به ما به عنوان مخاطب این فیلم نکند... به هر حال عدالت در مورد سر تامس مور اجرا نشده است.