در واقع همه چیز از آنجا شروع میشود که در قانون اساسی آمریکا آمده است که حمل سلاح برای دفاع از خود آزاد است. همین یک بند مختصر در قانون اساسی باعث میشود هر کسی در گوشهوکنار کشور دست به سلاح بشود و آمار جرم و جنایت را بالا ببرد. بر این اساس ریچارد هیکاک ملقب به دیک و پری اسمیت در 1959 خانوادهی هربرت کلاتر را در کانزاس قتلعام میکنند و ترومن کاپوتی در 1966 کتابی با نام در کمال خونسردی از این ماجرا به رشتهی تحریر درمیآورد که ماحصل تحقیقات مفصل او درباره این جنایت است. قاتلین شش هفته پس از این جنایت دستگیر میشوند و شش سال بعد به دار مجازات آویخته میشوند. ریچارد بروکس در 1967 از این اثر تحقیقی که با استقبال مخاطبان نیز روبهرو شد، فیلمی به همین نام ساخت که پری اسمیت (رابرت بلیک) و دیک هیکاک (اسکات ویلسن) تصمیم میگیرند خانهی کلاتر را اشغال کنند اما اوضاع به گونهای پیش میرود که همهی اعضای خانواده قتلعام میشوند. بروکس در نسخهی سینماییاش نیز بر روی واقعی بودن ماجرا تأکید میکند و حتی بخشهایی از فیلم را در مکانهای واقعی فیلمبرداری میکند. سینما و مطبوعات همواره علاقه دارند که از واقعیت الهام بگیرند و در ابتدای فیلمها یا پاورقیهایشان اعلام کنند که داستان آنها برگرفته از واقعیت است و آدمها واقعیاند و تنها اسمها تغییر کردهاند. در مواردی حتی تأکید میشود که این یا آن داستان، خیالی است و هر گونه شباهت با واقعیت تصادفی است. در واقع این میل اعلامنشدهی نویسنده است تا مخاطبش بداند که این اثر آن قدر واقعی است که لازم است ربط آن با واقعیت انکار بشود.
ریچارد بروکس به عنوان کارگردانی که پیش از فیلمسازی، فیلمنامهنویس بوده، فیلمنامهی در کمال خونسردی را بر اساس رمان کاپوتی نوشت (گفتنی است که این رمان به فارسی و با این مشخصات ترجمه شده است: در کمال خونسردی ترجمهی باهره راسخ، انتشارات کتابهای جیبی) او نیز به این امر واقف بود که مخاطبان سینمای داستانی بیش از هر امر دیگری به داستان توجه دارند و کارگردان ملزم است که برای دست یافتن به چنین «طرف معجونی» پا روی «واقعیت» بگذارد. کاپوتی مانند یک داستان پرکشش این ماجرا را بر روی کاغذ آورد و اثرش به عنوان یک نوشتهی غیرداستانی با استقبال روبهرو شد. بروکس بر این اساس سعی کرد به روانشناسی این دو قاتل و انگیزههایشان بپردازد. او در ابتدا بهتمامی جنایت این دو قاتل بیرحم را نشان نمیدهد. در واقع وقتی اسمیت و هیکاک سوار بر ماشین روباز خودشان کشور را میگردند و مشغول خوشگذرانی هستند، ما به عنوان مخاطب حتی به مخیلهمان خطور نمیکند که این دو چه جنایتی انجام داده باشند. اسمیت در سکانس ماشینسواری در جاده، آنقدر دلرحم جلوه میکند که حتی به دوستش هیکاک اصرار میکند حتماً یک پیرمرد و نوهاش را سوار ماشین کنند. تا زمانی که این دو دستگیر نشدهاند ما با فیلمی سیاهوسفید از سینمای انتهای دههی شصت روبهروییم که در آن دو مرد جوان که به نظر میرسد دزدان خردهپایی باشند، در حال فرار از دست پلیس هستند و اصلاً مشخص نیست که کار مهمی انجام داده باشند. تنها پس از دستگیری آنها است که بروکس دهشتناک بودن جنایت آنها را «برملا میکند». در ابتدا هر یک بر بیگناهی خود اذعان دارند اما زمانی که انجام قتلها را بر عهده میگیرند، هر یک سعی دارد از زیر طناب دار بگریزد، قتل را به گردن دیگری بیندازد و حتی خود را به دیوانگی بزند. فیلم پس از دستگیری این دو ناگهان فضای سهمگینی به خود میگیرد. اکنون دیگر با مدرک و عکس و بردن قاتلین به صحنهی جنایت روبهرو هستیم. ردپای کفش خونینی که پلیس را به قاتلان نزدیک میکند و اسمیت پس از کتمان ماجرا، سرانجام اعتراف میکند که بهتنهایی همهی اعضای خانوادهی کلاتر را کشته است. این در حالی است که هم پسر خانواده و هم مادر خانواده سعی داشتهاند رفتار مهربانانهای با او داشته باشند. بروکس سعی میکند در فیلمش هرچه بیشتر به ماجرای واقعی این کشتار نزدیک شود. در سکانسهای پایانی که فشار شدیدی روی متهمان وارد میشود تا به انجام این جنایت اعتراف کنند، فیلم فضای خفقانآوری پیدا میکند. بروکس بر روی بازی رابرت بلیک (بازیگر سرشناس مجموعهی قدیمی بارتا) حساب بیشتری باز میکند و بر روی او متمرکز میشود. حتی در صحنهی اعدام، بروکس مرگ هیکاک را اصلاً به ما نشان نمیدهد اما زمانی که شاسی زده میشود و تختهی زیر پای اسمیت باز میشود و او در فضا معلق میماند، بروکس مرگ او را با حرکت آهسته به تصویر میکشد. بروکس به این ترتیب در پی این است که واقعیت موجود را با بیان سینمایی ترکیب کند تا فیلمش هرچه بیشتر باورپذیر شود. در کمال خونسردی در تاریخ سینما بهنوعی یک اثر منحصربهفرد است. سینمای داستانی به این ترتیب سعی میکند از روی واقعیت گرتهبرداری کند. به عبارت دیگر فیلم بروکس را نمیتوان اقتباسی از کتاب ترومن کاپوتی نام نهاد. خود کاپوتی واقعیت یک کشتار را گزارش کرده و بر روی کاغذ آورده و ریچارد بروکس این گزارش ژورنالیستی (نه به معنی سخیف آن) را به فیلم برگردانده است. سینما در اینجا بهواسطهی ادبیات از واقعیت بهره جسته است. این که کدامیک، کاپوتی یا بروکس، توانستهاند به واقعیت موجود نزدیک شوند، به تفاوت ذاتی رسانهی سینما و ادبیات نوشتاری برمیگردد. در واقع در تاریخ سینما هیچگاه این دو رسانه بر سر واقعیت، چنین در جدال با یکدیگر دستوپنجه نرم نکردهاند. منتقدان به اثر کاپوتی نام رمان غیرداستانی دادند. کاپوتی واقعیت را به زبان جهان داستانی ترجمه کرد. بروکس نیز واقعیت ادبی کاپوتی را به زبان سینما برگرداند. تصاویر دهشتناک بازسازی قتلها در فلاشبکهای فیلم بروکس و تصاویری از دستان بستهی مقتولان و استفاده از چراغقوه و باز کردن سر گفتوگوی دختر و پسر مقتول خانواده با اسمیت، همچنان موی بر تن راست میکند؛ این چیزی است که کاپوتی باید خیلی زحمت کشیده باشد تا بتواند این فضاسازیها را بر ورقی کاغذ جان بدهد و زنده کند. ریچارد بروکس یک شانس دیگر هم در این میانه داشته است: سابقهی فیلمنامهنویسی به او یاری رسانده تا در جدال قلم و دوربین، این دوربین باشد که دو بر یک بر قلم پیروز میشود. ماندگاری فیلم بروکس در تاریخ سینما گواهی بر برنده بودن فیلم اوست.