وسترن تقریباً یک ژانر مرده است. روزگاری فیلمهایی که در این ژانر ساخته میشدند، طرفداران بسیاری داشتند. سالهای دههی چهل و پنجاه و حتی شصت میلادی اوج وسترنسازی بود. این ژانر تنها در ایالات متحده معنا پیدا میکرد. هرچند در ایتالیا شبهژانر «وسترن اسپاگتی» رواج پیدا کرد و حتی فیلمی وسترن از آلمان شرقی هم در سالهای گذشته در سینماهای تهران به نمایش درآمد! غرب جایی بود که دشتها و گذرگاههایی مانند مانیومنت ولی، محل گذر گاوچرانها و گلههایشان به همراه جویندگان طلا در سالهای میانی و انتهایی قرن نوزدهم سرتاسر این کشور بود. جایی که صاحبان اصلی این سرزمین یعنی سرخپوستان بهتدریج از موطن اصلی خود رانده شدند و ژنرال کاستر آنها را درو کرد و سفیدپوستان سلاح به دست جایگزین آنها شدند. آنها با خودشان فرهنگی حمل میکردند که نشانهگانش اسب و هفتتیر و پوششی خاص با کلاه «کوبوی» یا همان کابویی بود. هالیوود در نگاهی کاملاً جانبدارانه با ساخت آثار وسترن به عبارتی تاریخنگار داستان زندگی مردمانی شد که بر سر زمین همدیگر را از پای درمیآوردند. دقیقاً مانند شمار زیادی از فیلمهایی که درباره جنگ جهانی دوم ساخته شدند و در آنها هرگز از زاویهی دید آلمانها داستان روایت نمیشد و آنها وحشیانی بیمنطق تصویر میشدند. فیلمسازی برجسته مانند جان فورد تقریباً یکتنه شمار زیادی وسترن ساخت که در آنها سرخپوستان، آدمهای منفی ماجرا بودند؛ وحشیهایی که پوست سر سفیدپوستان را میکندند و با تیروکمان به آنها حمله میکردند و مانند جویندگان (1956) زنان و کودکان سفیدپوست را میکشتند و دختران نوجوان را با خود میبردند. در واقع این عصارهی داستانی فیلم سرشناس فورد است. اتان ادواردز (جان وین) قسم میخورد که دبی (ناتالی وود) را پیدا کرده و ننگ حضورش در میان سرخپوستان را پاک کند. او در این مسیر بیرحمتر از سرخپوستان ظاهر میشود و به جسد پیرمرد سرخپوستی شلیک میکند. نکتهی جالب اما حاشیهای در این فیلم حضور یک راهنمای سرخپوست است که مانند استفن (ساموئل. ال. جکسن) در جنگوی زنجیرگسسته (2012) عمل میکند. استفن آن قدر نوکری سفیدها را کرده که کاری میکند همنژاد خودش ناکام بماند. اتان سراسر غرب را درمینوردد تا دبی را پیدا کند. فیلم به واقع واجد عنصر جذابی نیست تا ما را با خودش همراه کند. ما دبی را نمیشناسیم و تنها چیزی که از اتان میدانیم، علاقهی او به مارتا ادواردز است. فورد هرگز به درون شخصیت اتان وارد نمیشود و مانند میزانسنهایش، فاصلهی خود با آدمهای قصهاش را حفظ میکند. فورد هرگز در آثارش احساساتی نمیشود؛ حتی در خوشههای خشم (1940) که هر بخشی از آن میتواند تماشاگر را احساساتی کند. فورد قهرمان تنهایش را سرانجام و پس از یافتن دبی روانهی «ناکجاآباد» میکند و در قابی تکاندهنده اتان را نشان میدهد که در عمق پیش میرود و از در خانه دور میشود.
این در واقع مشخصهی قهرمانان وسترن است که هرگز عاشق نمیشوند و اگر مانند اتان بشوند با ناکامی و نامرادی روبهرو خواهند شد. در آثار وسترن هیچ قهرمانی مانند مارشال ویل کین (گری کوپر) به دیگران التماس نمیکند که کمکش کنند. قهرمانان وسترن مانند کلانتر چنس (جان وین) در ریو براوو (1959) عمل میکنند؛ و به نظر میرسد این یکی از خواستنیترین دلایلی باشد که ژانر وسترن و آثاری مانند آن را برای مخاطبان اینجایی سینما یا به عبارت دقیقتر برای منتقدان و نویسندگان سینمایی در دههی سی و چهل به ژانری آرمانی بدل کرده بود. قهرمانان وسترن روی برخی از فیلمسازان ما نیز اثرگذار بودهاند. قهرمانهای تنهای آثار وسترن (قهرمانانی مانند تامس دانسن، جان وین، در رود سرخ (1948)، یا جیمی رینگو (گریگوری پک) در تیرانداز (1950) اثر هنری کینگ و البته شبیه به قهرمان بهآخرخطرسیدهای مانند جی. بی. بوکس، جان وین، در تیرانداز (1976) ساختهی دان سیگل خوراک مناسبی برای تبدیل شدن به قهرمان خسته و زخمی سینمای دههی چهل و پنجاه شمسی سینمای فارسی در اختیار قرار میدادند.
ژانر وسترن تقریباً پس از دههی 1960 و ساخته شدن آثاری مانند آلامو (1960)، هفت دلاور (1960)، گروهبان راتلج (1960)، نابخشوده (1960)، ناجورها (1961)، پاییز شاین (1964)، پسران کتی الدر (1965) و این گروه خشن (1969) به عنوان واپسین وسترن درخشان سینما، بهتدریج از ذائقهی تماشاگران فاصله گرفت. حتی وسترنهای اسپاگتی سرجو لئونه که پرطرفدار بودند، نتوانستند کاری کنند که این ژانر بار دیگر جان بگیرد. در یکی دو دههی اخیر تلاشهایی برای احیای وسترن انجام گرفت که از آن میان میتوان به نابخشوده (1992)، وایات ارپ (1994)، قطار سه و ده دقیقه به یوما (2007) اشاره کرد.
شاید مهمترین دلیلی که میتوان برای از میان رفتن ژانر وسترن برشمرد، کهنه بودن مضمون آثار وسترن است. وسترنها اصولاً آثاری نیستند که قهرمانانشان در دوران پس از دههی 1960 دیگر جذابیت زیادی داشته باشند و بتوان از روی زندگی آنها الگو گرفت. فردگرایی قهرمانان وسترن پابهپای زمانه پیش نیامد. پروژههایی مانند جنگ ستارگان در دوران ریگان و ماجراجوییهای جرج بوش پدر و پسر (ماجراهای کویت و عراق) جایی برای قهرمانان جاماندهی وسترن از جامعه باقی نمیگذاشت. شاید زیباترین جلوهی پوشالی بودن یک قهرمان وسترن را در فیلمی ببینیم که اصلاً وسترن نیست اما روحیهی گاوچرانی قهرمانی پوشالی را به خوبی نشان میدهد: اسلیم پینکز در دکتر استرنجلاو (1964) وقتی میخواهد بمب اتم را رها کرده و جهان را به ویرانهای بدل کند، روی بمب مینشیند و آن کلاه کابوییاش را تکان میدهد؛ مثل این است که سوار اسب چموشی شده و میخواهد رامش بکند. برایش هرگز مهم نیست که او هم همراه آن بمب به جهنم وارد میشود. کوبریک بهنوعی روحیهی شوونیستی آمریکایی را به قهرمان وسترن پیوند میزند و چنین القا میکند که ممکن است روزی اوضاع جهان به دست کسانی بیفتد که همچنان فکر میکنند دنیا مزرعهی پرورش اسب است و دشمنان نیز سرخپوستانیاند که نباید گذاشت دستشان به دنیا برسد. اگرچه در نگاه نخست ارائهی چنین شمایلی از قهرمان وسترن ممکن است تندروی تلقی بشود اما به هر روی چنین دیدگاهی از احساساتگرایی صرف به دور است.