ایرج چیتچی (بهرام رادان) در موقعیتی تقریباً غیرقابلباور قرار میگیرد که تا مرز سقوط او را پیش میبرد؛ او ناگهان دچار بیپولی میشود. نعمتالله با چنین دستمایهی تلخی شوخی کرده و تلاشش این بوده است که تا جای ممکن با ایجاد موقعیتهایی تلخ و شیرین داستانش از ریتم نیفتد. ساختار کلی فیلم بر «تضاد خواستهها» بنا شده و همین لحظههای کمیک فراوانی ایجاد کرده است؛ مثلاً ایرج فکر میکند اگر از کارش قهر کند، صاحبکارش حتماً ناز او را خواهد کشید و او را بازخواهد گرداند. این در حالی است که وقتی به شرکت مراجعه میکند، وسایلش را همراه با چک تصفیهی حساب و پاداش به او تحویل میدهند. این ساختار کلی در تمام فیلم جاری است. او با این امید که میتواند جای دیگری بهراحتی کار پیدا کند به سراغ مردی به نام خوببخت میرود که از او دعوت به کار کرده است. اما خوببخت مرده است!
حضور پرویز افراشته (حبیب رضایی) دام دیگری است که ایرج بهراحتی در آن میافتد. بار دیگر نام دیگری به میان میآید که میتواند کار ایرج را راه بیندازد. احمد رنجه (نادر فلاح) باعث میشود تا ایرج به سراغ پسر داییاش منصور (امیر جعفری) برود و به این ترتیب چند شخصیت بهیادماندنی در سینمای ما پدیدار میشوند که همینها بهتنهایی میتوانند جانمایهی یک فیلم سینمایی را تشکیل دهند که سرشار از لحظههای کمیک است، اما نعمتالله و همکار فیلمنامهنویسش تا آن جایی که داستانشان به این شخصیتها نیاز دارد، آنها را «نگه میدارند» و در لحظهای که قرار است داستان به مسیر تازهای بیفتد، این چند شخصیت باورپذیر را رها میکنند.
ایرج برای پس دادن پول احمد رنجه دست به دامان منصور میشود که چند دوست دارد که یکی از دیگری جذابترند. بهروز (سیامک انصاری)، شاهرخ (بابک حمیدیان) و دولتشاهی (فرهاد شریفی) هر کدام برای خودشان داستانی جذاب دارند. آنها مانند منصور علاف هستند. اما نهتنها خودشان این را باور ندارند بلکه مانند سیامک صاحب تزهایی درباره زندگی هستند. سیامک در اعتراض به تقلب دولتشاهی در بازی گل یا پوچ به «مفهوم انتزاعی رفاقت» حمله میکند. شاهرخ مهربان و دوستداشتنی که کر و لال است، در همان ابتدا با کمک به ایرج و احمد رنجه، نوع دوستیاش را نشان میدهد. او حتی حاضر است با دیگران همدست شود تا ایرج بدون شیرخشک برای فرزندش گیتا به خانه نرود. دولتشاهی نیز حاضر است هر کاری بکند تا ایرج کمتر رنج بکشد. این در حالی است که با پلمپ دفترشان همگی به خانهی سیاه مینشینند و به قول سیامک مانند اعضای یک حزب، دربهدر میشوند. در واقع پس از اینکه ایرج مجبور میشود اتومبیلش را پای بدهی رحیم (علی سلیمانی)، دوست دیگری در این مجموعه، بدهد و به دلیل بدهی مالیاتی آن دفتر از دست میرود، فیلم در واقع به سراشیب رویدادها میافتد. حوادث یکی پس از دیگری جدی و تلخ هستند و از آن طنازی پیشین فاصله میگیرند و ناگهان فضای فیلم سنگین میشود. کار ایرج و خانوادهاش گره میخورد. او مجبور است در مراسم عاشورا از دوستی پول قرض بگیرد. شکوه (لیلا حاتمی) میخواهد به فرزندش فرهنگ پسانداز! بیاموزد اما ایرج به یک اسکناس صدتومانی گیر میدهد. در مهمانی شاهرخ او به شکوه میگوید با خوردن کیک، خودش را سیر کند. او به سراغ صاحبکار قبلیاش میرود اما جرأت ندارد درخواست بازگشت به کار بدهد. واپسین کنسرو ماهی آنها از بین میرود؛ و بعد نقشه میکشند از سوپرمارکت محل جنس نسیه بخرند. ایرج پولی از روی زمین پیدا میکند؛ و بعد از آن به سراغ دوست دیگری میرود و به گرفتن یک چک بیستهزار تومانی رضایت میدهد. نزدیک است شکوه به زندان بیفتد. او مجبور میشود امتیاز دانشگاهش در تهران را به زن احمد رنجه بفروشد. از اینجا به بعد شکوه روی دیگری از شخصیتش را نشان میدهد و به ایرج چپ و راست توهین میکند. از همه تلختر حرفهای ایرج برای زنی در اتوبوس است که با نمایش فلاشبکهایی از بدبیاریهای او همراه میشود. سرانجام بار دیگر سروکلهی افراشته پیدا میشود و مشکلها به پایان میرسد؛ و ظاهراً همه چیز روبهراه میشود.
در واقع بزرگترین معضلی که داستان فیلم و همدلی تماشاگر با آن را تهدید میکند، دوپاره بودن داستان از منظر روایت است؛ شاد و شنگول بودن نیمهی نخست، و تلخ و سنگین بودن فیلم در نیمهی دوم. علاوه بر این، مانند بسیاری از آثار سینمای ایران در اینجا نیز معضل چهگونه به پایان رساندن اثر سینمایی دیده میشود. بنایی که فیلم با شخصیتهای رنگارنگ و باورپذیرش برپا میکند، در انتها بهتدریج به نقطهای میرسد که گویی پایانی ندارد و نمیتوان در نقطهی مشخصی آن را تمام کرد.
بیپولی تقریباً نخستین تجربهی بازی برخی از بازیگرانش در عرصهی طنز نیز محسوب میشود که از همه مشخصتر باید به لیلا حاتمی اشاره کرد که پیش از این همواره در نقشهای جدی ظاهر شده است. او در نقش شکوه تلاش میکند سیمای زنی را بازسازی کند که نه از زندگیاش چیزی دستگیرش شده است و نه میتواند شوهرش را درک کند و در دنیای ذهنی خودش بهسر میبرد. بازی او در بیپولی شاید بر خلاف بازیهای دیگرش که اغلب درونی هستند، شکل بیرونی پیدا کرده است. او در این فیلم بهشدت گریه میکند، میخندد و عکسالعمل نشان میدهد که در تضاد با حضور همواره درونی و آرام او در آثاری مانند دوران عاشقی، سربهمهر و شیدا است.
بهرام رادان نیز تا پیش از این فیلم در نقشهای تراژیک حضور پیدا کرده بود. البته او سال گذشته در بارکد (مصطفی کیایی) نقش کمیک را یک بار دیگر تجربه کرد. به نظر میآید نخستین حضور او در یک نقش کمیک تا حدی شکل بازی او و حتی ادای دیالوگهایش را تحتالشعاع قرار داده است؛ این موضوع در بخشهایی که نیاز به بازی پرتحرکی از سوی او وجود دارد، بارزتر است.
حبیب رضایی به همراه سیامک انصاری، امیر جعفری و بابک حمیدیان کاملاً در خدمت داستان هستند. شاید مهمترین دلیل این مدعا را باید در حضورشان در فیلم دانست. در واقع بیاغراق داستان فیلم با خروج دستکم سه تن از آنها (حبیب رضایی بار دیگر در پایان فیلم در داستان حضور پیدا میکند) به شکل بارزی دچار افت ناگهانی میشود. با اینکه جعفری، انصاری و حمیدیان در پیشبرد داستان نقش عمدهای ندارند اما حضور شیرین و چشمگیرشان قلاب محکمی برای نگه داشتن تماشاگر است که با رفتنشان، فیلم در جذب دوبارهی تماشاگر دچار مشکل میشود؛ مشکلی که چند کاغذ برای ایرج چیتچی به وجود میآورند؛ کاغذهایی که البته ارزش مادی دارند.