نوع بازی رضا عطاران به شکلی است که حتی در طنزآمیزترین آثاری هم که بازی کرده است، رگههایی از یک شخصیت تلخ را در خود دارد و آن را به تماشاگرش منتقل میکند. کافی است نگاه کنیم به نقشهای او در هوو (1384)، ورود آقایان ممنوع (1389)، بیخود و بیجهت (1390) و حتی آثاری مانند اسب حیوان نجیبی است (1389) یا طبقهی حساس (1392) که ظاهراً نقشهایش کمیک نیستند اما در این زمره قرار میگیرند. عطاران که همواره در زیر ظاهر طنزآمیز داستان و ماجراها، جوهراً شخصیت تلخی را بازی کرده، در نخستین ساختهی سینماییاش خوابم میآد (1390) هم این ترکیب را به کار برده است.
رضا امیدوار (عطاران) معلمی ساده و البته دارای خطکشی اجتماعی است که دست از پا خطا نکرده و با پدر (ناصر گیتیجاه) و مادرش (اکبر عبدی) زندگی میکند. او برای ما روایتهایی از گذشتهاش را بازگو میکند که طی آنها هیچگاه نتوانسته رابطهی دقیق و مناسبی با زنها داشته باشد. او در این میان با شیرین دختر پاستیلفروشی (مریلا زارعی) آشنا میشود و به او دل میبازد اما باید مشکل خواهر این زن را حل کند؛ آن هم آدمی مانند رضا که تا به حال حتی نتوانسته حق خودش را از دیگران بگیرد چه برسد به اینکه بخواهد حق دیگران را بگیرد. تصمیم به دزدیدن زنی (ویشکا آسایش) که شوهرش سرافراز (سروش صحت) اصلاً حالوحوصلهی خندیدن به آدمربایی مسخرهی رضا را ندارد باعث میشود رضا سرانجام در صندوق عقب اتومبیلی به قعر درهای پرتاب شود؛ و در همین حال به این فکر کند که چهقدر خوابش میآید.
به نظر میرسد عطاران با علم به اینکه داستان و فضای فیلم چنان تلخ است که تماشاگران نمیتوانند بار این همه سیاهی و حتی وضعیت ابزورد را تحمل کنند؛ عامدانه از تمهیدهایی استفاده میکند تا از این اندوهباری بکاهد. بنابراین از اکبر عبدی به جای مادر استفاده میکند؛ و همین طور اشارههای کمیکی مانند کتاب آلبر کامو و سوسک و کافکا و بسنتی فیلم هندی برای کاستن از این فضاست.
تمام زندگی رضا امیدوار که دست بر قضا هیچ امیدی به زندگی پیش روی خود ندارد، بر اساس سوءتفاهم ایجاد شده است. او حتی در مورد عشق نیز دچار سوءتفاهم است؛ عشقی که به شیرین دارد سرانجام او را به سوی «قالپاق دزدی» میکشاند اما چون او در خودش هیچ جربزهای نمیبیند، ترجیح میدهد تا پولی را که مادر شاگردش مانی به او داده است، به عنوان پول دزدی جا بزند یا وقتی میخواهد با پیچگوشتی از رانندهای دزدی کند، ناگهان با سرهنگ همسایهی قدیمیشان روبهرو میشود که از سر ناچاری مسافرکشی میکند و حتی از رضا نمیپرسد که چرا پیچگوشتی دستش گرفته است! اما بزرگترین سوءتفاهمی که رضا دچارش میشود این است که تصور میکند پدر مانی (حسین محباهری) که جواهرفروشی دارد به همسرش خیانت میکند و با زنی سَروسِر دارد که در یک روز خاص و ساعتی خاص وارد ساختمانی میشود که جواهرفروشی پدر مانی در آن است؛ این سوءتفاهم سرانجام بهای سنگینی برای رضا دارد و به قیمت تمام زندگیاش تمام میشود.
در واقع همه چیزِ زندگی رضا سیاه است، حتی خوابش نیز سیاه است. اما آنچه باعث میشود ما در مقام تماشاگر این سیاهی را تاب بیاوریم، استراتژی روایی فیلم برای کمیک جلوهدادن تمام وقایعی است که زندگی شخصیت اصلی را فراگرفته است. نگاه کنیم به زمانی که رضا در نوجوانی به تماشای شعله میرود و در بازگشت به خانه، مادرش با آهنگی از این فیلم و در نمایی اسلوموشن او را از روی پلهها پرت میکند و به زمین میاندازد؛ یا جایی که رضا میگوید همراه با شیرین به تماشای شهر و مردمانش رفته است، نماهایی از مردم شهر با مشاغل مختلفی را رو به دوربین میبینیم که با هیچ منطقی به داستان رضا و شیرین ربطی پیدا نمیکنند و آخرین نما مربوط است به خانوادهای که رو به دوربین ایستادهاند و ما تصور میکنیم که نمایی است در ادامهی نماهای قبلی اما رضا و شیرین از جلوی این خانواده عبور میکنند و به رستوران میروند.
هرچند که حالوهوای کلی فیلم ما را به یاد آثاری از وودی آلن (مثلاً پول را بردار و فرار کن و روایت شخصیت اول فیلم از زندگیاش و عاشق شدن و به زندان افتادن و باقی ماجراها) میاندازد اما عطاران در فیلمش تلاش فراوانی به خرج داده است تا نگاه بومیاش به آدمها و فضاها را حفظ کند. اصابت توپ در کودکی به او و اصرارش برای اینکه توپ به سرش برخورد کرده است (در نمایی از فیلم و بعد از آشنایی با شیرین - در حالی که غرق تماشای اوست - ناگهان توپی به سرش برخورد میکند)، سینما رفتنش با دختری که در میانهی فیلم او را رها میکند و مردی کنار دست او مینشیند، دزدیدن دستگاه نمایش عکسها از خانهی سرهنگ و سپس خاک کردنش، قضیهی بیرون رفتنش با دختری و سپس زلزله و خیس شدن شلوارش در حالی که لیوان چاییاش هنوز پر است (در صحنهای مشابه، این بار واقعاً چایی روی رضا میریزد و اصرار شدیدی دارد که شلوارش به همین دلیل خیس شده است)، و قصدش برای دزدی یک بشقاب ظاهراً عتیقه از خانهی مانی، همه و همه تلاش عطاران برای شخصیتپردازی اینجایی شخصیت اول فیلمش و احتمالاً گریز از شباهتهای ناگزیری است که فیلم با جهانبینی آلن و فیلمهایش دارد.
رضا در ادامهی نوار سوءتفاهمهایش همسر سرافراز را میدزدد و این پایانی است بر زندگی پرسوءتفاهم او که شاید برایش آرامشی به دنبال داشته باشد. بعد از فرار شیرین از دست سرافراز و آدمهایش، شیرین به جادهای خاکی میپیچد و پیاده میشود تا مطمئن شود که از دست آنها گریخته است. ناگهان دنده جا میافتد و اتومبیل در سرازیری به حرکت درمیآید و به پایین کوه پرت میشود. مونولوگهای رضا همچنان ادامه دارند. او معتقد است اصلاً استرسی ندارد و در سختترین شرایط شانس آورده و ورق برایش برگشته است و این خوششانسی پاداش کارهای خوبی است که انجام داده. این مونولوگها همچنان ادامه دارند و اتومبیل به مسیرش به ته دره ادامه میدهد و رضا معتقد است حسی به او میگوید همه چیز درست میشود. موسیقی سرخوشانهی پایانی فیلم در تضاد کامل با فاجعهی در حال وقوع، به ما میگوید که رضا به آرامشی رسیده که همیشه به دنبالش بوده است. این خواب سیاه اوست، خواب سیاه رضا اکنون فرارسیده است.