توضیح سایت ماهنامهی فیلم: با مرور بخش «نقد خوانندگان» ممکن است این سؤال برای خوانندگان مطالب سایت ماهنامه مطرح شود که چرا فقط چند اسم در این بخش دیده میشوند. پاسخ این است که آنها مستعدترین و باپشتکارترین دوستانی هستند که در ماههای اخیر به طور مرتب و خیلی زیاد برای ما مطلب فرستادهاند و با اینکه تعداد مطالب کارنشدهشان (که لزوماً غیرقابلانتشار هم نبودهاند) کم نیست اما «هرگز» تسلیم نشدهاند و دائم سعی میکنند «واقعاً» هر روز بهتر از دیروز باشند. به عبارت دیگر، دلیل اصلی پیشرفتشان تلاش فردی و بیوقفهی خود این نویسندگان است.
سعیدرضا خوششانس، مهدی فرقانی، فریدون کریمی، نغمه دادور، نوید بهتویی، میلاد خلیلی، مرتضی اسماعیلدوست، امین شیرپور، اشکان سره و... مطالب شما هم به دست ما رسید و منتظر مطالب بعدیتان هم هستیم، اما برای منتشر نشدن هر کدام از مطالب پیشین شما دلایلی داریم که از این به بعد سعی میکنیم آنها را در قالب نکتههایی با شما در میان بگذاریم.
1 - لطفاً مطالبی را برای ما ارسال کنید که پیش از این در سایت و پایگاه مجازی رسمی یا غیررسمی دیگری منتشر نشدهاند. این موضوع ظاهراً روشن، دلیل اصلی کار نشدن برخی از نوشتههای شماست. البته در مواردی میشود این احتمال را هم داد که دوستان خیلی صبور نیستند و بلافاصله پس از ارسال مطلبشان میخواهند پنجشنبهی همان هفته مطلبشان را در سایت مجله ببینند. عجله نکنید دیگران هم مطالبی برای ما ارسال میکنند.
2 - نوشتههایی که برای ما ارسال میکنید بهتر است بین پانصد تا هزار کلمه باشند چون اولاً فضای محدودی در اختیار داریم و ثانیاً لازم نیست درباره همه نکتههای فیلم حکم کلی بدهید و همهی داستان فیلم را با جزییات کامل برایمان تعریف کنید. مطلب شما برای انتشار فقط نیازمند نگاه دقیق یا متفاوت شما است نه حرفهای کلی و آنچه هر کسی در یک فیلم میبیند.
3 - برای پرهیز از حرفهای کلی باید زبان تصویر و سینما را بشناسید و این امر زمانی میسر میشود که کتابهای سینمایی مطرح را مطالعه کنید و به اندازه کافی فیلم ببینید. فرق شما با عموم تماشاگران در شناخت شما از زبان سینما است نه تمایل شما به نوشتن درباره فیلمهای مورد علاقهتان.
***
قصهها (رخشان بنیاعتماد)
خاکستری روشن
یکی از خاطرات دوران کودکی جوانان و میانسالان امروزی، نشستن کنار کرسی یا پای چراغنفتی، و گوش سپردن به حرفها و قصههای مامانبزرگها و بابابزرگها است؛ قصههای خیالانگیز و جذابی که دنیای کودکیمان را سرشار از شور و شوق میکردند و حس جستوجوگری و کنجکاویمان را تحریک و ارضا. نکتهی مشترک این قصهها و افسانهها و حکایتها، عبرتآموزی و امیدبخشی آنهاست؛ قصه امیر ارسلان نامدار، قصه کره اسب سخنگو، قصه کدو قلقلهزن و... اما این ویژگیها نهتنها در ادبیات شفاهی مشرق زمین، که در غرب نیز وجود دارد و میتوان از هرکول، دیو و دلبر، سیندرلا و... نام برد.
حالا رخشان بنیاعتماد در سینمای ایران قصههایی تعریف میکند که با وجود تفاوت ظاهری با قصههای شفاهی کهن، نشانههای آشنای همان قصهها را دارد. قصههای بنیاعتماد از معضلات اجتماعی و گرفتاریهای آدمهای جامعه شامل فقر، اعتیاد، بروکراسی، فحشا، بیکاری و... میشود؛ اما با وجود اعتراضهایی به فیلم و اینکه غیرواقعی و سیاهنماست، قصهها روایتی واقعی و تلخ اما با رویکردی امیدبخش نسبت به جامعه و آدمهایش است. بنیاعتماد اگر خانوادهای را گرفتار مشکلات فقر و بیکاری نشان میدهد، در کنارش مادری مهربان با روحیهای تسلیمناپذیر مینشاند که در برابر مشکلات نهتنها کمر خم نمیکند بلکه فریاد اعتراض خود را به گوش مسئولان میرساند. اگر دختران بیمار و روانپریش را درگیر ایدز و اعتیاد نشان میدهد، در کنارش مددکاران و پزشک مسئولیتپذیر و دلسوزی را مینشاند که در یاری بیماران از هیچ کوششی دریغ نمیکند. اگر رضای کارگر را دچار بحران کار و مسکن و بدبینی به همسرش نشان میدهد، در پایان خانهی اهدایی حاجرسول، یک خیر ثروتمند، را میگذارد تا هم بذر بدبینی را از دل رضا بیرون کند و هم نور امیدی در خانهاش روشن.
اپیزود پایانی قصهها که یکی از فصلهای ماندگار سینمای ایران است، دو جوان آسیبدیده به نامهای حامد و سارا را نشان میدهد که به رفع مشکلات و معضلات اجتماعی امید بستهاند و در این جهت میکوشند. آنها با یک بیمار در ماشین حامد نشستهاند و به سمت آسایشگاه میروند. کارگردانی در این فضای بسته و دیالوگهای پینگپنگی حامد و سارا بهخوبی تماشاگر را درگیر میکند؛ فضایی که بهتدریج با پیشروی داستان، عمق ارتباط حامد و سارا را آشکار میکند و در پس تنشهایی که با رفتار و حرفهای خود به وجود میآورند، علاقهشان به یکدیگر برملا میشود.
قصهها با دوربین یک مستندساز آغاز میشود و با او هم به پایان میرسد؛ شخصیتی که به دنبال بازنمایی وضعیت جامعه و دغدغهها و مشکلات آن است؛ و همچنین حلقهی رابط اپیزودهای فیلم. هر جا که شخصیتها حضور دارند ردی از نگاه جستوجوگر مستندساز نیز هست؛ و چه پایانی بهتر و امیدبخشتر از اینکه مستندساز حقیقتجو را در چشماندازی از شهر تهران ببینیم و جملهای کلیدی از زبان او/ بنیاعتماد بشنویم که میگوید: «هیچ فیلمی در هیچ زمانی توی کمد نمونده و بالأخره یک روز، یک جا دیده میشه.»
در دنیای تو ساعت چند است؟ (صفی یزدانیان)
آزمودم عقل دوراندیش را / بعد از این دیوانه سازم خویش را
فیلم شروع شد. فیلم تمام شد. اما گذشت زمان در این فاصله را هیچ نفهمیدم. انگار زمان مفهومش را از دست داد. انگار وارد بُعد دیگری از فضا-زمان شدم؛ بعدی که در سینما معنا پیدا میکند و یک فیلم میتواند شما را در خلأ بیپایان سالن سینما بگیرد و به دنیایی در ورای آن ببرد؛ دنیایی سرشار از شور و مستی، عشق و هستی. دنیای آدمهای عاشق. دنیای شعر و موسیقی و ترانه؛ دنیایی که همچنان در آن به سر میبرم و نمیدانم چهطور باید آن را در قالب واژهها و جملهها توصیف کنم.
صفی یزدانیان حس عاشقانهی فیلم را با نوستالژی پاریس و فرهنگ و زبان دلنشین آن پیوند میدهد، و چهقدر شبیه پرسهزنی وودی آلن در پاریس عمل میکند. آلن در نیمهشب در پاریس در دل پرسههای پاریسی به عالم خیال ورود میکند و به تجربهای عاشقانه در دههی طلایی پاریس، در کنار بزرگان ادب و هنر جهان، دست مییازد. یزدانیان نیز با شکستن مرز خیال و واقعیت، به عاشقانهای خیالانگیز در دل پرسههایش در شهر رشت میرسد، و این عاشقانه را به پاریس که مهد عشق و هنر است هم پیوند میدهد؛ این پیوند فرهنگی در تاروپود تمام جزییات فیلم تنیده شده است؛ از موسیقی بهیادماندنی و لذتبخش کریستف رضاعی و ترکیب ترانههای گیلکی با موسیقی فرانسوی گرفته، تا نمایش خیابانهای بارانی و بازار و ساحل دریا که مشابه تصاویر توریستی است که از پاریس در یاد داریم. یزدانیان هم مثل آلن، به هنر و ادبیات توجه ویژهای داشته است که میتوان آن را در انتخاب هوشمندانهی نامهایی نظیر ابتهاج، یاقوتی و نجدی برای شخصیتهای داستانش مشاهده کرد.
در دنیای تو... فیلم بیزمانی است. گذشته و حال و آینده در کنار هم قرار میگیرند. حوا خانم از گذشته احضار میشود و در کنار دخترش گیلهگل و فرهاد خله در گوشهای مینشیند، نجدی سالخورده که روزگاری عاشق حوا بوده است، حال در زمان سالخوردگی در کنار جوانی خود قرار میگیرد (که پیش از آماده شدن سفارشش نجدی جوان سراغ آن را از فرهاد میگیرد). تصویر شهر رشت، بندر انزلی و شهر پاریس همگی یک شکل به نظر میرسند. تصویر آدمهایی عاشق و هنرمند که در گوشهگوشهی شهر زندگی میکنند. پیرمرد ترازودار کنار خیابان، همچون نقاشان خیابانها و کافههای فرانسه طبع شاعری دارد و زبان فرانسه میداند. البته این بیمکانی و بیزمانی، به معنای بیهویتی نیست، بلکه برعکس به طرز هوشمندانهای بر جهانشمولی و همیشگی بودن عشق جاری در روح آدمها دلالت دارد.
در در دنیای تو... رؤیا واقعیت است و واقعیت رؤیا است؛ و ما میتوانیم خود را در این رؤیاها غرق کنیم و از عاشقانهی ناب یزدانیان لذت ببریم؛ از پوست پرتقال سوختهی روی آتش بخاری نفتی، گربههای روی بام، پنیر فرانسوی، آشفروشی طوطی، بخار نفسی که به شکل قلب بر شیشهی مغازه میماند، خلبازیهای فرهاد و... جزییات فراوان دیگری که شیرینی و جذابیت خیالانگیزی به فیلم بخشیدهاند.