مرد همیشهگرسنهی فیلم باز هم سیب داری؟ که بهشدت یادآور حسنکچل علی حاتمی است تا انتهای فیلم بیناموهویت چند منزل راه میپیماید و در هیچ لحظهای نه کسی نامش را میپرسد و نه خودش نامش را به زبان میآورد. به همین دلیل ما هم او را حسنکچل مینامیم. او بهنوعی مکس دیوانهی فیلمهای مد مکس بهخصوص این آخری را تداعی میکند؛ هر دو در جهانی سرشار از ارجاعها و سمبلها زندگی میکنند. یکی مدام از دست پسران جنگی در حال گریز است و دیگری از داسداران. هر دو گروه سیاهپوش و جاهل و سیاهاندیشاند و آمادهاند که در جادهی والهالا یا هر جاده و راهی دیگری قربانی شوند؛ راهی که شخص دیگری برایشان ترسیم کرده است؛ چه شباهتهای گروتسکواری. در هر دوی این جهانها جمجمه (به عنوان نمادی از مرگ و نیستی) بهوفور یافت میشود و عنصر زن/ مادر نیروی پیشبرنده و قابلاتکایی است. مکس و حسن تنها به زنده ماندن فکر میکنند. هر دو میخواهند در این برهوت زنده بمانند. یکی با گریز و سکوتش و دیگری با فریادهای همیشگی اعلام گرسنگیاش. شباهتهای غریب داسداران و پسران جنگ جدا از کیفیت طراحی صحنه و لباس و گریم و چیزهایی از این قبیل (که هالیوود در آن زمینهها سلطنت میکند) حکایت نیروهای شری است که شاید آنها را در جوامع بسته بتوان بهوفور مشاهده کرد. نمونهها فراواناند، شاید در آلمان نازیها و در همین خاورمیانه داعش و طالبان را بتوان یافت که یادآور این دو نیرو هستند. نیروهای شری که کشتن و کشته شدن در این راه را وظیفه و عافیت میدانند. به یاد بیاورید وقتی جو جاودان (مد مکس: جادهی خشم) گردنکشی فیوریوسا و گریز زنانش را تاب نیاورد یا در باز هم سیب داری؟ بیدار شدن مردمان یک روستا تعبیر به شورش و طغیان شد و در نهایت اسارت و مرگ اهالی روستا را در پی داشت.
فیلم بایرام فضلی با گذشت ده سال از زمان ساخت هنوز آنچنان قدیمی نشده است که نتوان در موردش حرف زد؛ بهخصوص که ارجاعهای فرامتنی اثر بیشتر در سالهای اخیر قابل لمس و حدس بوده است. باید اعتراف کرد فضلی برای نخستین فیلمش موضوع جسورانهای را انتخاب کرده و این جسارت چه از لحاظ ساختار و طراحی و فضاسازی و چه انتخاب بازیگران کاملاً مشهود است. ظاهراً هم هیچ سیاست خاصی در مورد اکران نداشته و تصمیم گرفته است فیلم خودش را بسازد و راه خودش را برود. فضلی با کنار گذاشتن تمام این محاسبات یک فیلم کاملاً دلی ساخته و ده سال هم انتظار کشیده تا فیلمش روی پرده به نمایش دربیاید. فیلمی که جدا از استعارههای فرامتنی و جهانیاش یادآور حکایتهای سعدی و داستانهای مثنوی هم هست. حتی میتوان ردی از هفتخان رستم را هم در آنها یافت. این نگاه با توجه به اندام درشت و هیبت حسن داستان قابللمس است. جدا از این از هر منزلی که گذر میکند تغییری در او مشاهده میشود. تغییرهایی هرچند اندک یا بهاشتباه یا نهچندان دلچسب اما در انتهای داستان نیروی عظیم عشق حسن تنبل را وادار به دویدن میکند. حالا او برای آزادی عشقش میدود.
یکی از بزرگترین محاسن حسنکچل فیلم فضلی، قهرمان نبودن اوست. با هیچ متر و معیاری نمیتوان این غول بیشاخودم همیشهگرسنه را قهرمان دانست. همین نکته جنبهای انسانی و قابللمس به شخصیت او بخشیده است. حتی در مواجههی اولیهاش با زن بهراحتی از زیبایی او سخن میگوید. بدون هیچ ملاحظه و زبانبازی و تملقی. در انتهای داستان هم تنها برای رسیدن به این زیباروی زمینی میدود. ضدقهرمان فیلم فضلی هر وقت احساس قهرمان بودن داشت خسارت جبرانناپذیری به مردم وارد کرد. روی توهم قهرمان بودن یک قبیله را به کشتن میدهد و پا به فرار میگذارد. حتی به زن پیشنهاد میدهد کودکان را در همین بیابان رها کنند چون بالأخره کسی آنها را پیدا خواهد کرد و حتماً کمکشان میکند. حسن همیشه گرسنه هیچ نشانی از قهرمانهای اساطیری و افسانهای و زمینی در خود ندارد. انسانی است با کلی عیب و اشکال که همین مهمترین نقطهی قوت اوست. چون شبیه ماست. وقتی میترسد یا گرسنه است و زن را برای زیباییاش میخواهد انسانی امروزی جلوه میکند با تمام خوبیها و بدیهایش. در انتها موفق میشود چند نفر را از مرگ نجات بدهد و شمایل قهرمانی او حتی در فیلم به شکلی کاملاً منطقی جلوه میکند. جامعهی طاعونزدهای که داسداران بر آن حکومت میکنند هر نوع امید و حرکتی را نابود کرده است. حتی توقع هر نوع امید و حرکتی هم از میان رفته است. به یاد بیاورید در روستایی که بیدار شدن مثل یک جرم است و با کسی که بیدار شده شبیه جانیان برخورد میشود و به جایی میرود که عرب نی انداخت؛ یا در منزل دیگری که از روی سادگی و بلاهتش شخصی را با تیر میزند در هنگام دستگیری دوباره یادآور میشود که هنوز گرسنه است و باز هم غذا میخواهد. در این سکانس لحظهی هوشمندانهای وجود دارد: تنها یک کودک در میان جمعیت به او حق میدهد. اتفاقی که در هیچ لحظهی دیگری رخ نمیدهد. حسن دوباره نیاز به تأیید مردم دارد، اما تنها صدایی که در پاسخ میشنود صدای دستهجمعی گوسفندان است و لبهای فروبستهی مردان و زنانی که تنها ناظر این صحنهها هستند. انگار گوسفندان جواب میدهند یا همان تعبیر آشنای تداعی مردمانی جاهل و گوسفند اینجا هم معنی پیدا میکند. در سرزمینی که کسی به داد کسی نمیرسد و همراهی و همدلی واژههای غریبی است. در یکی از روستا/ شهرهایی که حسنکچل از آنها عبور میکند به مردمانی میرسد که همگی مشغول گداییاند. مردمانی بلازده و بیمار که مثل کرم در هم میلولند و دستهایشان نه از روی نیاز که به اقتضای عادت دراز است. به یاد بیاورید مردمان کثیف و بیمار و نکبتزدهای که در مد مکس زیر کوه به انتظار دقایقی هستند که آب جاری میشود. در حالی که جو جاودان به آنان میگوید به این آب و رفاه خود را وابسته نکنید؛ مثل رییس داسداران که به حسن وعدهی حمایت داد. قدرت بدون کنترل تباهی است.
*پارهای از شعر شاملو