هر فصلِ جوایزی، برای خودش یک فیلم مستقل جمعوجور و استادانه دارد که در نهایت وارد رقابت اسکار با فیلمهای استودیویی ردهبالا میشود تا افتخار کسب تندیس طلایی را به دست بیاورد: دوشیزه سانشاین کوچوکو (جاناتان دیتن و ولری فریس، 2006)، جانوران حیات وحش جنوب (بن زایتلین، 2012) یا حتی پسر بودن (ریچارد لینکلیتر، 2014). امسال این افتخار به اتاق به کارگردانی لنی آبراهامسن ایرلندی رسید که فیلمش را بر اساس رمان محبوب اما داناهیو (که به فارسی هم ترجمه شده است) ساخته است؛ و درباره قربانی جوانی است که سالهاست ربوده شده و از ربایندهاش پسری پنجساله دارد.
اتاق که یکی از اولین موفقیتهایش جایزه مردمی جشنواره بینالمللی فیلم تورنتو در ماه سپتامبر بود (و پس از آن جوایز بیشماری را - از جمله بفتا و گلدن گلوب و اسکار بهترین بازیگر زن برای بری لارسن - و برخی عواملش به ارمغان آورد) در نهایت یکی از فیلمهای نامزد اسکار بهترین فیلم سال شد (جالب است که بدانید شش فیلم از هفت فیلمی که در دورههای اخیر، جایزه تماشاگران تورنتو را بردهاند در اسکار حضور داشتهاند).
ستارهی اتاق بری لارسن 27ساله از ساکرامنتو (کالیفرنیا) است که سه سال پیش با بازی در نقش مشاور جوانی در درام بخش کوتاهمدت 12 خوش درخشید. او در دو سال گذشته علاوه بر اتاق، نقشهای مکملی در فیلمهای قمارباز (روپرت وایت، 2014) در کنار مارک والبرگ، و کمدی موفق تباهشده/ Trainwreck (جاد اپتاو، 2015) در نقش خواهر ایمی شومر بازی کرده و بیش از گذشته در کانون توجه قرار گرفته است. اما ایفای نقش درخشان او در اتاق از آن دست بازیهای بهیادماندنی است که به قول منتقد «ونیتی فر» میتواند فعالیتهای یک بازیگر را وارد سطح و دنیای تازهای کند.
آبراهامسن، کارگردان اتاق در این مورد میگوید: «او بهشدت مرا تحت تأثیر قرار داد. او حضور ناتورالیستی ویژهای بر پرده نقرهای دارد. او درون شخصیت ناپدید میشود؛ درخشان است و پرده را از آن خود میکند اما در عین حال مثل یک آدم واقعی به نظر میرسد؛ و این موضوعی بود که برای ما اهمیت داشت. او باید مانند یک دختر واقعی به نظر میرسید و شما میتوانستید تصور کنید که او روزی در حال رفتن از دبیرستان به خانه ربوده شده؛ فقط به این دلیل که بدشانس بوده است.»
وقتی در مقابل لارسن قرار میگیرید میبینید که او تقریباً به اندازه خود این فیلم جدی است: «من بازی در نقشهایی را قبول نمیکنم که فقط یک نقش عادی دیگر به حساب میآیند.» و این طور ادامه میدهد: «علاقهمندم بیشتر درباره خودم و خوی انسانی بیاموزم. پس نقش باید به گونهای باشد که وقتی آن را به طور کامل ایفا کردید تغییری در شما روی داده باشد.» او بازیاش در نقش مامان در اتاق را یک ماراتن احساسی میخواند؛ مسابقهای که مدتها پیش از آغاز فیلمبرداری شروع شده بود. لارسن با متخصصان تغذیه صحبت کرد و آن قدر وزنش را کم کرد که درصد چربی بدنش به دوازده رسید و ماهها از قرار گرفتن در نور خورشید پرهیز کرد تا بهنوعی به پوست شخصیتی نزدیک شود که در حبس زندگی میکند.
چرا اتاق این طور با تماشاگرانش ارتباط برقرار میکند و آنها را تحت تأثیر قرار میدهد؟ «فکر میکنم دیدن عشق مادر و فرزندی موضوعی است که همهی ما واقعاً میتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم. شما میتوانید آن را از دیدگاه خودتان در دوران کودکی به یاد بیاورید یا میتوانید آن را از دیدگاه بزرگسالان ببینید؛ به زیبایی رسیدن این دو نقطه نظر به یکدیگر برسید و آنجایی که آنها یک جور به چیزها نگاه نمیکنند؛ و اهمیت بزرگ شدن و آن لحظههای دشواری که باید بزرگ شوید پیش از آنکه احساس کنید برای آن آماده هستید.»
موضوع جالب توجه درباره اتاق این است که شخصیت مادر که هفت سال از حبس و این تجربهی عذابآورش میگذرد، چهگونه از عشقش به جک نیرو میگیرد و میتواند با وحشتناکترین موقعیتها با ربایندهاش کنار بیاید. اما داناهیو که خودش کار نگارش فیلمنامه اقتباسی را بر عهده گرفت و کتابش را بر اساس برداشتی آزاد از پرونده یوزف فریتزل (مرد اتریشی که حالا حبس ابدی است چون 24 سال دخترش را در زیرزمین حبس کرد و به دلیل سوءاستفادهی جنسی از او، هفت فرزند به دنیا آمدهاند) نوشته است در این باره میگوید: «نمیخواستم پسزمینهی داستانی سوءاستفادهی جنسی پررنگ شود و این چیزی باشد که تماشاگر در فیلم با آن مواجه میشود.»
لارسن هفتههایی را با جیکوب ترمبلی خوشآتیه گذراند که نقش جک را بازی میکند. آنها هر روز مینشستند و خیلی آرام و بیصدا وقتشان را با هم میگذراندند. آنها پرتره یکدیگر را میکشیدند و کاردستی و اسباببازیهای دستسازی را با فویل، نخ، مداد رنگی و نوار (انواع مصالح ابتدایی که این دو شخصیت در فیلم در اختیار دارند) درست میکردند و آنها را به «اتاق» انتقال میدادند. لارسن میگوید: «این کاردستیها و اسباببازیهای دستساز فقط مجموعهای از وسایل نبودند. آنها زندگی در خود داشتند که جیکوب و من با هم آن را ساخته بودیم.» آنها برای اینکه حالوهوای کارشان سنگین نشود، با همدیگر با ترانهای میرقصیدند.
آبراهامسن که برای نقش مادر فقط از سه بازیگر تست گرفت، در حالی که بازیگران ستاره غوغایی برای این نقش بهپا کردند، میگوید: «خیلی مهم بود که بازیگر نقش مادر بتواند با بچهای که برای ایفای نقش انتخاب میشود، رابطه برقرار کند. در واقع او دست راست من در بازی گرفتن و هدایت این بچه در فرایند طولانی و دشوار فیلمبرداری بود. پس میدانستم که بازیگری گرم و صمیمی را لازم دارم که بچه بتواند عاشقش شود؛ و این موضوعی بود که در مورد لارسن کاملاً صدق میکرد.»
لارسن در این مورد میگوید: «مسأله برای من اندوهناکی داستان مادر نبود. این بود که چهقدر کم از مصایب مادر بودن میدانستم؛ اینکه ظرفیت عشق چهقدر بالا و زیاد است؛ و ناگهان توانستم، از جهاتی، دوباره کودکیام را از نقطه نظر مادرم تجربه کنم و ببینم او چهطور از من حمایت میکرد و بهم عشق میورزید، آن هم به طرقی که هرگز متوجهشان نبودم.»
وقتی لارسن هفتساله بود، مادرش او و خواهر کوچکترش مایلین را به لسآنجلس برد تا در تست بازیگری قسمت پایلوت یک مجموعه تلویزیونی شرکت کند و او ببیند دخترش شرایط لازم را دارد یا نه. کودکی او و خواهرش در آپارتمان بسیار کوچکی گذشت که تختشان هم از دل دیوار بیرون میآمد. لارسن میگوید این آپارتمان تکاتاقی حکم «اتاق» او را داشت و با وجود اینکه فقط لوازم کاملاً ضروری را داشتند - بدون اسباببازی، با لباسهای کم و بدون غذاهای آماده - این اتاق به جهان آنها تبدیل شده بود: «مادرم این جهان شگفتانگیز را خلق کرده بود.»
این شرایط قرار بود سه هفته به طول بینجامد ولی همه چیز به گونهای پیش رفت که آنها هرگز به ساکرامنتو بازنگشتند. مدت کوتاهی پیش از سفرشان، پدر لارسن درخواست طلاق کرده بود؛ موضوعی که لارسن تا سالها متوجهاش نشده بود. او هنوز میتواند مادرش را به خاطر بیاورد که هقهقکنان تختخواب را ترک میکرد. اما وقتی لارسن بازی در اتاق را آغاز کرد این او بود که به گریه میافتاد: «مواقعی که گریهام میگرفت میخواستم با مادرم تماس بگیرم و از او طلب بخشش کنم برای همه آن چیزهایی که در بچگی نمیدانستم و نمیفهمیدم.»
اما حالا هم لارسن آن ستاره کوچک درخشندهای نیست که مصرانه در جستوجوی شهرت باشد: «من بهنوعی آدم اندوهمند و مرگاندیشی هستم. خیلی خوشبینم ولی در عین حال این طور احساس میکنم که در هر لحظهای ممکن است بمیرم. من خیلی به میراییام فکر میکنم. من اینجا هستم و لحظهای دیگر نخواهم بود. این موضوع درباره همه چیز صدق میکند؛ فیلمی به نمایش درمیآید و سپس دیگر نیست. همه چیز دائم در حال تغییر است و من قصد ندارم به خودم فشار بیاورم و کل زمانم دنبال چیزی باشم که در نهایت وجود نخواهد داشت.»
[منبع: جیمز ماترم، ایندپندنت]