مل گیبسن پس از یک دهه غیبت به عنوان کارگردان، با فیلم ستیغ هکسا بازگشته است که داستانی از جنگ جهانی دوم را روایت میکند. پس از اولین نمایش فیلم در جشنواره ونیز، تماشاگران ده دقیقه ایستاده دست زدند و منتقدان هم در ستایش فیلم نوشتند. توانایی گیبسن در مقام فیلمساز از همان زمانی که از یک بازیگر سوپراستار به عرصهی کارگردانی وارد شد، هرگز مورد تردید قرار نگرفته است اما 10 سال از آخرین فیلمش آپوکالیپتو (2006)، 12 سال از مصایب مسیح (2004) که به پرفروشترین فیلم مستقل تاریخ سینما بدل شد و پرفروشترین فیلم با درجهی نمایش «آر» که تازه همین سال گذشته ددپول (تیم میلر) رکوردش را پشت سر گذاشت، و 21 سال از دلاور (1995) که اسکارهای بهترین فیلم و کارگردانی را برای او به ارمغان آورد. گفتوگویی که بخشی از آن را میخوانید، توسط مایک فلمینگ جونیور از سایت «ددلاین» انجام شده است.
پس از ده سال دوری، تشویق دهدقیقهای تماشاگران در پایان نمایش «ستیغ هکسا» چه حسوحالی داشت؟
من بیش از این نمیتوانستم از واکنش به اولین نمایش جهانی فیلم در ونیز متأثر و خرسند شوم؛ و اینکه توانستم چنین احساسی را در کنار بازیگران فیلم تجربه کنم، ارزش آن را مضاعف کرد. هرچه باشد فیلمسازی یک کار گروهی است و تکتک بازیگران و عوامل تولید در شکلگیری چنین واکنشی سهیم هستند. من برای گروه خاص و منتخبی از تماشاگران فیلم نمیسازم، پس دیدن چنین واکنشی از عموم تماشاگران حاضر در سالن، دستکم شعفانگیز بود. برای تهیهکنندهمان بیل مکانیک خیلی خوشحالم که پانزده سال پیگیر این پروژه بود.
پیش از این با فیلم دیگری به ونیز آمده بودید؟
فکر میکنم با یکی از فیلمهای سهگانهی مد مکس بود. به یاد دارم که در لیدو تصادفی با کوین کاستنر برخورد کردم. ما دوچرخهی زنجیرنشدهای را پیدا کردیم و آن را قرض گرفتیم! او رکاب میزد و من مثل ای.تی. در سبد نشسته بودم. خیلی احمقانه به نظر میرسیدیم اما گفتوگوی خوبی درباره سینما و کلی موضوع دیگر داشتیم.
فیلمهایی که میسازید از جمله «دلاور» و «آپوکالیپتو»، قهرمانهایی دارند که درگیر خشونت میشوند. اما دزمند داس کاملاً برعکس است. چرا سراغ داستان چنین آدمی رفتید؟
اصلاً به همین دلیل شگفتزده شدم. قهرمان داستان آدمی است که سلاح حمل نمیکند، هرگز تیری شلیک نکرده است و در واقع یک مخالف جنگ است که فکر میکند کشتن تحت هر شرایطی اشتباه است. اما دل و جرأت رفتن به یک جهنم واقعی را دارد و در آنجا هم اعتقاد راسخ خود را حفظ میکند؛ تنها سلاح او ایمان نابش است. او وارد میشود و کار غیرممکنی را انجام میدهد که بیمانند است چون آن را در کسری از ثانیه یا بر اساس یک تصمیم انجام نمیدهد. او بارها و بارها و بارها این کار را میکند، از جمله در گوام و فیلیپین. چنین آدمی برای من بزرگترین ابرقهرمان است. زندگی واقعی او بهمراتب بدتر از آن چیزی است که من در فیلم تصویر کردهام. او دو سال در ارتش بهشدت آزار دید.
در فیلم نشان میدهید که دیگر سربازان چهطور دسته جمعی روی سر دزمند خراب میشوند و به خاطر انصراف ندادن، او را بهسختی مجازات میکنند.
بهمراتب بدتر از این بود. اما نمیتوانستم بیش از این نشان دهم. اگر این کار را میکردم احتمالاً تماشاگران فیلم از کوره درمیرفتند. خلاصه اینکه او واقعاً آدم سرسختی بود و خیلیها نمیدانند او چهطور از پس تحمل این شرایط برآمد.
هیوگو ویوینگ نقش پدر را بازی کرده است و در فلاشبکها میبینیم که چهطور الکلی بودن و اختلالهای عصبی ناشی از حضور او در جنگ جهانی اول، به نخستین رگههای خشونت در داس ختم میشود. پدر او آشکارا در راه خدمت به کشورش بیش از حد با بیرحمی و کشتوکشتار روبهرو شده است.
این جنبه وجود دارد و دزمند در کتاب زندگینامهاش درباره آن نوشته است؛ بهخصوص نقاشی هابیل و قابیل که در کودکی میبیند و با آن گریه میکند چون نمیتواند بفهمد که چهطور کسی میتواند برادرش را بکشد.
از گذشته تجربهی دیدار و گفتوگو با سربازانی از جنگهای جهانی اول و دوم، ویتنام و افغانستان را داشتهاید و در این فیلم هم از آنها استفاده کردهاید. چه شباهتهایی میان این سربازان یافتید؟
قلبها و ذهنها و روح آنها به شکل جبرانناپذیری به تجربههای جنگ آلوده شده است. خود آنها هم نامی برای آن ندارند. آنها فقط برمیگردند و همه چیز را فرو میبرند. اما موضوع تکاندهنده این است که طبق آمار رسمی، روزی 22 نفر از این سربازان برگشتهازجنگ، جان خودشان را تهدید میکنند. برای همین است که فقط سربازان قدیمی میتوانند به سربازان تازهبرگشته کمک کنند چون آنها را درک میکنند.
سختترین موضوع درباره یافتن سرمایهگذار برای فیلم جنگی که قهرمانش دست به سلاح نمیزند، چه بود؟
این حوزهی کار بیل مکانیک است که پانزده سال به دنبال این پروژه بود. هَل والیس از همان اواخر دههی 1940 به دنبال حقوق این داستان بود. آنها حتی آدی مِرفی (پرافتخارترین سرباز آمریکایی جنگ جهانی دوم) را فرستادند تا دزمند را راضی کند. اما او گفت: «داستانم فروشی نیست.» او کشاورز بود و سبزیجات میکاشت. دزمند هرگز به سینما نرفت.
در نهایت چه چیزی نظرش را تغییر داد؟
فکر میکنم اواخر زندگیاش، اعضای گروه او در کلیسا به وی گفتند که باید این داستان را روایت کند چون برای دیگران الهامبخش است. وقتی این داستان پخش شد، «مخالفان جنگ» دیگری هم به عنوان پزشک عازم جنگ شدند. پس او به این نتیجه رسید که این راهی است برای گفتن از اعتقاد و ایمان و شجاعت. او خودش را یک قهرمان نمیدید و نمیخواست درباره کارهایش زیاد حرف بزند. سرانجام مستندی درباره او ساخته شد...
...که باعث شد تصویر و بخشی از روایت او را در پایان فیلم داشته باشید؟
بله. او حقوق زندگیاش را به اعضای کلیسای خود اهدا کرد و پس از مرگش مکانیک به سراغ آنها رفت و قول داد که این کار را به نحو احسن انجام دهد. وقتی فیلم را به آنها نشان دادیم حسابی از آن استقبال کردند.
بیل مکانیک همان تهیهکنندهِی اجرایی نیست که «فاکس» را وارد مذاکرههای خرید حقوق خارجی «دلاور» کرد و به ساختن فیلم یاری رساند؟ حتی سرمایهگذاری روی «دلاور» هم کار دشواری بود.
بله، خودش است. البته که هیچ کدام از این پروژهها آسان نبودند. همه پس از پایان فیلم بهراحتی میگویند چهقدر خوب است اما نباید فراموش کرد که اغلب، همه چیز از همان مراحل اولیه، تماموکمال به نظر نمیرسد. بیل در پانزده سالی که صرف این پروژه کرد، دو بار دیگر هم این فیلمنامه را برای من فرستاده بود که آنها را رد کرده بودم.
برای شما تجدید نظر درباره پروژهای که آن را رد کردهاید، امر نامعمولی است؟
خب، این کار را با دلاور هم کردم و اولین بار آن را رد کردم. البته نخستین بار دلاور را به من پیشنهاد نکردند که کارگردانی کنم و فقط پیشنهاد بازی بود.
فصلهای جنگ «ستیغ هکسا» را چهطور این قدر پرتنش و تکاندهنده از کار درآوردید که اغلب تماشاگران را به یاد «نجات سرباز رایان» (استیون اسپیلبرگ، 1998) میاندازد؟ آن هم با بودجهای چهل میلیون دلاری؟
فقط دیوانهوار کار کردیم. همه کارشان را بلد بودند و وقتی با امکانات کمتری کار میکنید، راههای میانبر را پیدا میکنید. از این رو کارهایی بود که میخواستم انجام بدهم اما نتوانستم.
به عنوان نمونه؟
خب، ما نشان میدهیم که این جنگ چهقدر پرتنش بود. من میخواستم بیشتر این تنش و واقعیت درونش را به تصویر بکشم. البته ایدههای واقعاً دیوانهوارم بیشتر به زمان احتیاج داشتند تا پول؛ و در ضمن اگر بیش از این، روی نبرد و انسان و گلوله مانور میدادم شاید افراطی میشد و به لبهی پرتگاه نزدیک میشدیم.