یکی از ابهامهای بزرگ فصل جوایز سال 2018 این بود که بازی فوقالعاده ویلم دفو در نقش ونسان ون گوگ در اثر جدید جولیئن اشنابل با عنوان بر دروازه ابدیت اصلاً دیده نشد؛ ایفای نقشی که جایزه بهترین بازیگر مرد اصلی را در جشنواره ونیز برای او به ارمغان آورد و عموم منتقدان در سراسر جهان در تحسین آن نوشتهاند! دلیل اصلی این امر میتواند چالشبرانگیز بودن اثر اشنابل باشد که چندان شباهتی به یک درام زندگینامهای قراردادی و متعارف ندارد. آنچه در ادامه میخوانید بخشی از گفتوگوی گرِگوریاِلوود است که در سایت «پلیلیست» منتشر شده و دفو - که سه نامزدی اسکار را در کارنامه دارد - درباره تجربه متفاوتش سخن گفته است.
شما قبلاً نقش شخصیتهای مشهور را بازی کردهاید، اما هنوز پذیرفتن نقش شخصیت برجستهای مانند ون گوگ دلهرهآور بهنظر میرسد. چه چیز باعث شد این نقش را بپذیرید؟
اصلاً به دلهرهآور بودن کار فکر نکردم. جولیئن اشنابل خودش یک نقاش و کارگردان است. سالهاست که او را میشناسم. زمانهایی که نقاشی میکشیده یا فیلم میساخته، در کنار او بودهام و بهواقع دانشی بسیار بالا و رابطهای شخصی با ون گوگ دارد. خودم هم به ون گوگ علاقه دارم و سالها پیش نامههای ون گوگ را خواندم. فیلم را یک نقاش درباره نقاشی دیگر میسازد و در این فیلم زندگینامهای هیچ قضاوتی درباره شخصیت صورت نمیگیرد؛ و البته مثل هر اثر مشابه دیگری اولین کاری که باید کرد این است که کاملاً فراموش کنید که دارید نقش یک شخصیت مشهور را بازی میکنید. شما باید تنها به اجزا سازنده فیلم توجه کنید و برای نزدیک شدن به آن شخصیت مواردی را بیاموزید. در نهایت من با خواندن نامهها، دیدن نقاشیهای ون گوگ و نگاه با زاویه دید جولیئن، دیدم نسبت به شخصی که قرار بود نقش او را بازی کنم تغییر کرد.
جولیئن، هنرمند بصری (Visual Artist) برجستهای است. فکر میکنید این قابلیت تا چه اندازه بر حرفه کارگردانی او در صحنه تأثیر میگذارد؟
سؤال خوبی است. هر کسی تواناییهای خاص خود را دارد. در این حرفه جولیئن از غریزه و بینش بالایی برخوردارست. با این همه، او همیشه پذیرای پیشنهادهای دیگران است. زمانی که در طبیعت است اجازه میدهد طبیعت به او بگوید چه کاری باید انجام دهد. وقتی در آتلیه نقاشی است به روشنایی (نور) اجازه میدهد به او بگوید چه کاری باید انجام شود. در نتیجه استعداد بسیار بالایی وجود دارد، اما همزمان انعطافپذیری بالایی هم دیده میشود؛ و این را اضافه میکنم که او هنگام کار، یک خانواده هم میسازد. او شخصیت والایی دارد اما طرف مقابلش را هم تشویق میکند تا حقیقت درونش را پیدا کند تا جایی که برای او تبدیل به یک همکار شود. در نتیجه هنگام کار، حدومرزهای سفتوسختی که وظیفه هر کسی را مشخص میکند بهنوعی از میان برداشته میشوند و همگی تصور میکنیم که در حال ساخت یک اثر واحد هستیم. جولیئن کارها را هدایت میکند و انتظاراتش از کار، برای اعضای گروه کاملاً آشکار است. اما در همین حین او موها را آرایش میکند، صحنه را میچیند، نقاشی میکند و به من اجازه میدهد تا دوربین به دست بگیرم و از بعضی صحنهها خودم فیلمبرداری کنم. این کار بسیار عملی و گروهمحور است و اصلاً شباهتی به صنعت فیلمسازی ندارد. این کار خیلی شخصی است و چنین به نظر میرسد که به یک سفر اکتشافی رفتهاید و میدانید که چه میخواهید به دست آورید. اما در کل در ضمن کار، اتفاقاتی میافتد که شما از آن بهره میبرید و با تجربیاتی که به دست میآورید تغییر میکنید و هر آنچه او ضبط میکند، هر تصویری که میسازد و سازماندهی میکند، همگی بدل به ثبت تجربیات همه ما میشود.
من با بِنوآ دِلوم، فیلمبردار، هم صحبت کردم و او برایم ماجرای روزی را تعریف کرد که یک صحنه بداهه را فیلمبرداری کردید؛ جایی که شما از کلیسا بیرون میدوید و دوربین در جادهای طویل دنبالتان میکند تا اینکه سرانجام در هنگام غروب آفتاب وارد مزرعه میشوید. در اصل قرار بود یک متصدی استدیکم صحنه را فیلمبرداری کند اما روز فیلمبرداری پروژه را ترک کرد؛ و در دقایق آخر، جولیئن به بنوآ گفت: «فقط دوربین را روی شانهات بگذار و پشت سر ویلم حرکت کن.» این ماجرا را از زبان او شنیدم، حالا میتوانم از زبان شما بشنوم؟ اگر اشتباه میکنم تصحیحام کنید، دلیل اینکه میخواهم از زبان خودتان بشنوم این است که جولیئن فقط از شما خواسته بود از کلیسا خارج شوید اما نگفته بود که به کدام سمت بروید یا کجا بایستید.
ما برای کارمان برنامهریزی کردیم اما بهشیوه سنتی تمرین نکردیم. دوربین بهصورت سنتی برای پوشش یک ناحیه تنظیم نمیشود و در نتیجه، شاهد دوربین متحرک هستیم. درباره این صحنه، آنچه میدانیم این است که قبل از هر چیز گوگن (آسکر آیزاک) قرارست ون گوگ را ترک کند، پس ون گوگ از نظر روحی بههم میریزد. فیلمبردار از نظر بصری ایده دقیقی درباره محل فیلمبرداری داشت. میدانستیم باید در کلیسایی کوچک صحنه را ضبط کنیم. من و او برای این صحنه گفتوگو کردیم و مشخص بود که من کلیسا را ترک خواهم کرد و خب همه چیز به من بستگی داشت؛ به اینکه چهقدر از محل دور شوم و کجا بروم اما در کل، بنوآ و من مانند زوجهای رقصنده شدیم. ما دو نفر دستبهدست هم دادیم و البته انعطافپذیری هم در کار بود. هدفهایمان در این کار مشخص بود بنابراین ابتکار چندانی بهخرج ندادیم و تمرین زیادی نکردیم. با این وجود او میتوانست هماهنگ با من به گردش درآید و من هم میتوانستم متناسب با او حرکت کنم. وقتی همه چیز خوب پیش میرود و همکاری به خوبی بنوآ دارید احتمال اینکه بهصورت خودجوش کاری را انجام دهید بسیار زیاد است.
اما در این مورد خاص، خورشید در حال غروب کردن بود و هوا گرگومیش. زمان بسیار محدودی برای ایستادن شما در جایی که مدنظرتان بود و کات دادن فیلمبردار وجود داشت.
همیشه همین طورست. جولیئن آدمی است که اکثراً اولین ایدهاش، آخرین ایدهاش است و این خیلی با معناست. در این اثر هم میتوانیم تا مقداری چنین سرعتی، قطعیتی، صمیمیتی و صراحتی را ببینیم.
در جستوجوهایتان، بجز «نامههای ون گوگ»، چیزی را پیدا کردید که در فیلمنامه ذکر نشده باشد اما احساس کنید برای اجرای نقشتان از اهمیت بالایی برخوردارست؟
نه، این شیوهی تفسیرم از فیلمنامه نیست. من فیلمنامهها را وسیلهای برای کسب تجربه میدانم و اجرای نقش را جدا از آن نمیبینم. احساس میکنم برای دریافت این نقش و تلاش برای یکی شدن با آن، تجربه کسب میکنم. در این راه شگفتیهای بسیاری وجود دارد. تمام کارها بهصورت طبیعی و غریزی اتفاق میافتد.
اهمیت این مسأله برای شما از بیان داستان و تاریخ بیشتر بود؟
نه، معتقدم یکی شدن با نقش مهمترین نکته است. وظیفه دوربین دنبال کردن من هنگام انجام کارهای مربوط به ون گوگ بود؛ کارهایی مانند نقاشی و ارتباط با مردم. ساختار عمده اثر، چهرههاست؛ چهرههایی که صحبت میکنند و نمای بستهای از گفتوگوها و بهنوعی تقلیدی از کارهای ون گوگ، اما چیزی که بیشتر از همه به آن اهمیت میدادم نقاشی بود.
ببخشید که جواب این سؤال را نمیدانم. شما یک هنرمند بصری هستید؟ تا بهحال نقاشی کردهاید؟
بله، غیرحرفهای انجام دادهام. سالها پیش باید نقش هنرمندی را در فیلم زندگی و مرگ در لسآنجلس به کارگردانی بیلی فریدکین بازی میکردم؛ در نتیجه مدت کوتاهی نقاشی کردم. اگر بخواهم دقیقتر بگویم، آن شخصیت جاعل و قاتل هم بود. اما برای اینکه حس هنرمند بودن را داشته باشم شروع به نقاشی کردم و کسی را داشتم تا به من تکنیک ترکیب رنگها و چگونگی آمادهسازی بوم را آموزش دهد. اما اینجا اوضاع فرق میکرد؛ جولیئن نهتنها به من چهگونه نقاشی کردن را آموزش داد بلکه شیوه دیدن را هم به من آموخت؛ اینکه چهطور نور را در کار بازتاب بدهم. به من آموخت چهطور آنچه را که دیدهام نقاشی کنم نه آنچه را که تصور کردم که دیدهام. این شیوه واقعاً مرا رها و آزاد کرد و باعث شد تا به شکلی دیگر به همه چیز نگاه کنم؛ به وظیفه هر چیز بنگرم و به رابطهشان با این جهان که همه چیزش در حال فراز و فرود است. بنابراین در این کار نقاشی برایم جدیتر شد. وقتی به این مورد فکر میکنم بیشتر پی میبرم که فیلمهایی که شیوه دید ما را تغییر میدهند بسیار بزرگ و مهماند. همه درباره روایت و اشتراکگذاری داستانها صحبت میکنند و کاملاً درست است و زیبایی در آن دیده میشود، ولی بسیار مهم است که داستانهایمان را به اشتراک بگذاریم؛ به چالش کشیدن شیوه اندیشیدن، دیدن و چگونگی توصیف رابطه خود با یکدیگر، با طبیعت و با ناشناختهها مهمتر است؛ و چیزی است که بیش از همه در این فیلم مورد توجه من قرار گرفت.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: