کالواری به کارگردانی جان مایکل مکدونا قصهی پدرْ جیمز (برِندان گِلیسن) است؛ کشیشی شریف که فردی عجیب از اعضای کلیسایِ حوزهی کاریاش برایش دردسر درست میکند. او که علاوه بر رسیدگی به مشکلات دیگران، تلاش میکند مرهمی باشد برای دختر آسیبپذیرش (کِلی ریْلی)، همزمان خودش نیز با نیرویی اهریمنی رودررو است؛ نیرویی که بیمحابا دارد او را در بر میگیرد. برندان گلیسن پس از کالواری در آستانهی سومین همکاریاش با جان مایکل مکدونا است، در نقش مردی چُلاق در فیلمی با نام چلاق پیش از همه وارد میشود (The Lame Shall Enter First). آنچه در پی میآید گپ کریستینا رادیش از نشریهی «کولایدر» است با برندان گلیسن که آدم شیرینسخنی است.
کمتر پیش میآید که بازیگری به این زودی دوباره با همان کارگردان همکاری کند. سر فیلم نگهبان چه از سر گذراندید که حتی پیش از فارغ شدن از آن، تصمیم گرفتید تا برای دومین بار هم با جان مایکل مکدونا کار کنید؟
سؤال خوبی پرسیدید ولی شرح چراییاش واقعاً دشوار است. بحث اعتماد است و اینکه او چه نویسندهی خوشسلیقهایست. ایفای چنین نقشی هدیهای نامعمول برای یک بازیگر است و چشمانتظار نقشی دیگر بودن همیشه لطف و هیجان خاص خود را دارد. بسیار لذتبخش است و احساس خوبی به آدم میدهد و دور بودن از آن غمگینمان میکند. تجربهی خوبی را با هم گذراندیم و باور داشتیم به اینکه با هم از پس یک کار درست برمیآییم. خارقالعاده است که بیمعطلی از تختخوابمان سر از کار بعدی دربیاوریم. نمک کار جان این است که وقتی راه میافتد، درستوحسابی راه میافتد.
و برای سومین بار قصد دارید با او در چلاق پیش از همه وارد میشودهمکاری کنید.
بله. در این فیلم نقش کسی را دارم که مبتلا به فلج پایینتنه است و برای وفق دادن خودم با نقش تا دلتان بخواهد باید در حال بیکار شَلیدن و لَمیدن باشم و نقشیست که کارگردان برای اجرایش روی توجهام به پسزمینهی داستانی و غور در آن حساب کرده است.
آیا تا حالا برای واکاوی داستان و شخصیت با کارگردان حرفی هم زدهاید؟
تا این لحظه بر اساس حرفهایش دریافتهام که میخواهد این شخصیت جوری از کار دربیاید که بددهنیاش با مردم، تماشایی باشد. این آدم از کسانی که چهارستون بدنشان سالم است بدش میآید و تا دلتان بخواهد آنها را میآزارد و کلفت و ناسزا بارشان میکند. به نظر میرسد که مثل یک گولهنمک باشد. دارد دربارهی موضوعی جنایی تحقیق میکند که در آن دوستش کشته شده. پلیسها را هم قبول ندارد. خودش هم پیشتر پلیسی بوده که در حین انجام وظیفه تیر خورده و معتقد است که پلیسها از تمام توانشان مایه نمیگذارند و خودش دست به کار میشود. اینها چیزهاییست که دربارهاش میدانم. میدانم که او شخصیتیست گیراتر از کسی که صرفاً به شکلی دیدنی بددهن باشد ولی خب این همان چیزیست که تا این لحظه مد نظر جان است.
آیا دقیقاً همان دیالوگهایی را که جان مایکل مکدونا برایتان نوشته اجرا میکنید یا سر صحنه دستتان برای تغییر در آنها باز است؟
با شروع کار، مکان فیلمبرداری خودش به شما راه را نشان خواهد داد. بیش از آنکه بخواهید مطیع شما باشد و کاری برایتان بکند، خودتان برایش کاری بکنید. زیاد به آن وَر نروید. خود کار، خودش را با هر آنچه باید باشد هماهنگ میکند. جان نویسندهی تواناییست و دیالوگها چنان درخشاناند که کاری نمیکنید جز اینکه با آن یکی شوید و تا میتوانید حقیقت را در آن بدمید. فقط تلاش میکنید تا آن را بخشی از دیانای خود بسازید. واقعاً برای خودش چالشیست.
پدرْ جیمز واقعاً مرد نازنینی است که تنها او را در قامت یک کشیش میبینیم. از بازی در این نقش بگویید؛ مردی که با وجود گرفتاریهای خانوادگیاش، همچنان محترم باقی میمانَد.
تجربهی چشمگیر و رهاییبخشی بود. به گمانم بیشتر آدمها نازنیناند. نمیدانم آیا آنان هم قادر بودند تا آن فشارهایی را که او از سر میگذرانَد تحمل کنند یا خیر، ولی غالب مردم دلشان میخواهد خوب و محترم باشند. اینچنین است که بازی در نقش کسی که با وجود تمام موانع پیشِ رو مداومت میکند تا نیکوسرشت باقی بماند، تجربهای بود از هیجان و رهایی با عمق وجود. لابد در ذهنم به فروتنی و مهربانی نسل والدینم اندیشیدهام، از آن گونه که قدری بیشتر از اکنون شاهدش بودیم. ما در دههی پنجاه، تا حدودی، ایمانمان را به قابلیت انسان از دست دادیم و مثل قارچ ضدقهرمانهایی از دل فیلمها سر برآوردند که خواستنی و پذیرا بودند. اما حالا با توجه به ایجاد فضای بیاعتمادی و سرخوردگی با سردمدارانی که برای خودش دارد و حواسشان هم به کارشان هست، کانون توجهمان باید به سمت زدودن این وارونهنمایی و عنصر ضدقهرمان باشد. آیا هستند کسانی که از ته دل مشتاق باشند؟ آیا آدمها واجد توانایی کافی برای تاب آوردن چنین فضای دلسردکنندهای هستند؟ شاید وقت آن باشد که انسانها از این ژست بدبینی دست بردارند و تلاش کنند به نقطهای بازگردند که در آن واقعاً بتوانیم به دیگران باور و اعتماد داشته باشیم تا صاحب انگیزههایی شایسته بشوند. فکر میکنم در این زمانه که با افراد شکستخوردهی فراوانی مواجه میشویم، اهمیت این مسأله دوچندان است. وقتی ضدقهرمان معیار باشد، ناچارید شخص محترمی را به تصویر بکشید که اندکی ننهمنغریبمباز و دور از واقعیت باشد. پدرْ جیمز، مردیست که نقصهای خود را دارد و دائماً با نقطهضعفهایش دست به گریبان است. قهرمانی حسابی و منزه هم نیست. مردیست که دمار از روزگارش درآمده و تصورم این است که این جوری الهامبخشتر هم هست.
پدرْ جیمز دختری دارد که بهخودیخود سابقهی داستان او را پیش از کشیش شدنش رو میکند. این جنبه از داستان چه تأثیری در دورنمایی داشت که از شخصیت کشیش ساختید؟
خب، این جنبه از داستان، او را به عنوان یک انسان به ما میشناسانَد. جان بر خلاف روال کاریاش، پیشنویس اولیهی فیلمنامه را برایم فرستاد و آنجا بود که شخصیت کشیش را شناختم. ارتباطی مطبوع با دخترش ندارد. آنها شبی در جایی در خط مقدم جنگ از هم دورافتادند و حالا دختر با مچی باندپیچی شده از راه میرسد. این وحشتناکترین کابوسیست که یک پدر میتواند تصور کند. رابطهشان پیچیده است ولی با توجه به عطوفتش و عشقی که به مردم دارد، رابطهای روشنگر هم هست. برای من روشن شد که او کیست و بعد هم پیشهاش ضمیمهی شناختم از او شد.
از نقشتان در فیلم دل دریا به کارگردانی ران هاوارد بگویید؟
عجیب اینکه کاملاً خودمانی بود. نقش تام نیکِرسن را داشتم که شخصیتی تاریخیست. ماجرا در اسکس (سلطاننشینی در شرق انگلستان) میگذرد. من نسخهی پیرتری از تام نیکرسن هستم. حکایت اسکس الهامبخش ملویل هم بوده برای نگارش موبیدیک. استعارهی غریبیست. ملویل تلاش میکند تا ذرهذره از من حرف بکشد و بفهمد که واقعاً آن شب در آن سفر دریایی چه گذشته؛ همان چیزی که سی، سیوپنج سالیست آن را برای کسی رو نکردهام. بنابراین دچار یک جنگ اعصاب پرتنش و صمیمانه بودیم که در شبی طولانی پر از شادی، قصهگویی و رازگشایی به اعتماد ختم میشود. صدایم روی فلاشبکهاست و آنچه در دل فیلم میگذرد سفریست واقعی. حتی پایم هم تَر نشد ولی مواجههای بود کاملاً شورانگیز. بِن ویشاو در نقش ملویل شگفتانگیز بود و کار با ران هم راه را به ما نشان میداد. در آن اتاق درستوحسابی به کثافت و ادبار افتادیم. این است که فکر میکنم معرکه و تماشایی از کار درخواهد آمد یا امیدوارم چنین شود.
چه چیزی شما را به بازی در فیلم طرفدار حق رأی زنان (Suffragette) ترغیب کرد؟
فیلمنامهاش و نقشم. نقش یک مأمور مخفی ادارهی آگاهی بریتانیا «سید» (CID) را دارم. داستان در زمانی میگذرد که برای اولین بار با نصب دوربینهای مخفی در خیابان از مردم تصویر میگیرند و در آن مقطع زمانی مجموعهای از وقایع جذاب اتفاق میافتد. چرخش و خط داستانی خوبی دارد. دریافتم که بسیاری از شاغلان در بخش «سید» ایرلندیاند. راستش برای کار کردن با کارگردانش - سارا گاورن - قدری ریسک کردم چون فیلم قبلیاش - گذر آجری - را ندیده بودم. بعدتر دیدم و دوستش داشتم. همکاری فوقالعادهای با او داشتم. اهل کار جمعی بود و واقعاً سر صحنه تکلیفش با خودش روشن بود. دومین باری بود که رفته بودم سر صحنهای که بیشتر زنانه بود تا مردانه. دو سال پیش، سر آلبرت نوبس با گلن کلوز هم همین گونه بود. حقیقتاً، هر دو کار تجربههایی خلاقانه با انرژیهای متفاوتی بودند. فکر میکنم که این کار تازه هم واقعاً خوب از کار دربیاید. آرزوهای درخشانی برایش دارم.