تری گیلیام را در جشنوارهی جهانی فیلم گوتنبرگ (سوئد) دیدم و ازش خواستم در یک گفتوگوی خودمانی و فیالبداهه، و بدون هیچ بهانهی خاصی، درباره فیلمهای محبوب زندگیاش حرف بزند.
گفتوگوکننده: جسیکا کیانگ
ولین فیلمی که یادت میآید دیدهای کدام است؟
سفید برفی. عالی بود. دیزنی در آن دورهی پرشکوهش... تیم دیزنی حرف نداشت؛ و موسیقیاش همچنین. موسیقی اولین فیلمهای دیزنی باورنکردنی بود.
کدام فیلم را میتوانی اسم ببری که معرف دورهی کودکیات بوده باشد؟
هوم... به نظرم باید بگویم دزد بغداد را بیش از هر فیلم دیگری به یاد میآورم، چون شبها خوابهای بدی دربارهاش میدیدم. خوابهای ترسناک. یعنی ملکهی سفید برفی هیچ بد نبود، اما این یکی...
یادت میآید در دورهی کودکیات سینما رفتن تأثیر تعیینکنندهای روی تو گذاشته باشد؟
بله، شاید درایوین... فیلمش حالا یادم نیست، و در واقع درست عکس «تعیینکننده» هم بود چون من عاشق سینما بودم و موقعی که با یک زوج دیگر به یک سینمای درایوین رفتیم و من حسابی غرق فیلم شده بودم... «بکش کنار، برو اون ور... میخوام فیلمو تماشا کنم...» و این حرفها، آنها سخت مشغول کار خودشان بودند. در آن سنوسال مشکل من همین چیزها بود... هنوز به سینما اعتقاد داشتم. حالا دیگر ندارم. هر روز هفته که میخواهید میتوانید مرا به سینما درایوین ببرید. هیچ مسألهای نیست!
خب، پس، بهترین تجربهای که از سینما رفتن یادت است چی بود؟
یکی از بهترین تجربههایم موقعی بود که سربازهای یک چشم را دیدم، آن هم در یکی از بدترین سینماهای خیابان چهلودوم، که پولی هم توی جیبم نداشتم، و مجبور بودم یک فیلم افتضاح را تا آخر تحمل کنم تا نوبت فیلم مورد نظرم برسد... این البته مال موقعی است که دو فیلم با یک بلیط نمایش میدادند و اگر میخواستی فیلم اصلی را دوباره ببینی، باید دندان روی جگر میگذاشتی تا فیلم دوم تمام شود... و من آن فیلم دوم را با چه مشقتی تحمل کردم تا سربازهای یک چشم را دوباره تماشا کنم.
و کدام فیلم را میتوانی نام ببری که راه آیندهات را پیش پایت گذاشت؟
راه آینده که چه عرض کنم، اما باید بگویم راههای افتخار. سانس اول یک روز شنبه بود در لسآنجلس، که پدر و مادرها بچهها را میفرستادند سینما تا خودشان با خیال راحت بروند دنبال کار و برنامهی مطلوب خودشان، و من احتمالاً سیزدهچهارده ساله بودم که این فیلم را دیدم که دربارهی بیعدالتی بود. دو چیز را متوجه شدم: اول اینکه با یک تکنولوژی آشنا شدم که تا آن وقت از وجودش بیخبر بودم، یعنی نماهای تراولینگ در سنگرها که خودم هم در برزیل عین آن را به کار بردم، اما تا پیش از آن فیلم، هیچ حالیم نبود که چیزی به نام دوربین فیلمبرداری هم در کار است، و دوم اینکه آدم میتواند در فیلم از بیعدالتی و از ایدههای بزرگ حرف بزند.
پس آیا میتوان گفت این فیلم، فیلمی بود که باعث شد تو به فکر کارگردانی بیفتی؟
این فیلم، و همین طور هفت سامورایی کوروساوا که سرآمد همهی فیلمها بود. ناگهان با چیزهایی روبهرو میشدی که در فیلمهای دیگر ندیده بودی، مثل طرز استفاده از دوربین، حرکت آهسته (اسلوموشن) و جنگ تنبهتن که یکهو به حرکت آهسته تبدیل میشود. کوروساوا در این فیلم با تکنیکهایی بازی میکرد که بعدها خیلیها به تقلید از او به کار گرفتند. ولی، خب، من که در محلهی «سن فرناندو ولی»ی لسآنجلس بزرگ میشدم و دوستانی داشتم که پدر و مادرشان در کار سینما بودند، همواره میخواستم وارد این کار بشوم و فیلم بسازم. اما نه لزوماً کارگردانی. آخر من هیچ خودم را کارگردان نمیدانم، در ذهن خودم، من یک فیلمساز هستم؛ و این وسط، فرقهایی هست. کارگردان کسی است که فیلمنامهای به دستش میدهند و به او میگویند برو این فیلم را بساز، در حالی که من میخواهم فیلمی را بسازم که در مغز من موج میزند و حاضرم به هر کاری تن بدهم تا این فیلم را بسازم. مسألهی من که در حاشیهی هالیوود بودم و میدیدم خیلیها مثلاً میرفتند آبدارچی میشدند تا بعد با این و آن آشنا بشوند و به کارهای بهتری مشغول شوند، در حالی که من هیچ حالوحوصلهی این مسخرهبازیها را نداشتم، چون میخواستم کنترل همهی کاری را که به آن مشغولم در دست خودم باشد. بنابراین، مثلاً، وقتی در فیلمهای کارتون کار میکنی، کاغذ است و قلم و دست خودم، پس کنترلش هم دست خودم است. این جوری بود که وارد کار سینما شدم. بعد، وقتی در نیویورک کار میکردم، شروع کردم به پسانداز کردن پولهایم تا بتوانم اولین دوربین بولکس خودم را بخرم، و به این ترتیب بود که آخرهفته میرفتیم و فیلم خودمان را میگرفتیم. اما هنوز ایدهی روشنی هم در کار نبود، که مثلاً بگویم این دقیقاً همان ایدهای است که میخواهم به فیلم برگردانم. آخرسر، موقعی که مشغول ساختن مانتی پایتن شدم، تصویر مشخصی در ذهنم شکل گرفت... میخواهم بگویم که وقتی به آدمهایی مثل اسکورسیزی و دیگران نگاه میکنم، میبینم که آنها از همان اول هم میخواستند کارگردان بشوند، ولی من مثل آنها نبودم.
کدام فیلم را میتوانی نام ببری که همه ازش نفرت دارند ولی تو دوستش داری؟
ای وای! باز هم باید بگویم سربازهای یک چشم. هر وقت میگویم این فیلم، یکی از ده فیلم برتر من است، با مارک کِرمود (منتقد فیلم انگلیسی) دعوام میشود... چون بهم میگوید: «تو عقل از سرت پریده است.» میگویم: «نه، واقعاً فکر میکنم فیلم محشری است.» ممکن است عیبوایرادهایی داشته باشد، اما به نظر من یکی از بهترین فیلمهایی است که تا کنون ساخته شده. اما خیلیها این نظر را ندارند. نقدهای بدی دربارهاش نوشتند، اما من شخصیتهای فیلم، موقعیت دراماتیک فیلم و کل داستان آن را خیلی دوست دارم، و به همین دلیل، حاضرم همهی اشکالهایش را ببخشم.
اگر فیلمی به هر دلیلی بگیردت، حاضری از معایبش چشمپوشی کنی. هیچ فیلمی بینقص نیست. وقتی که داشتیم دوازده میمون را میساختیم، دیوید پیپلز (فیلمنامهنویس) که فیلمنامهی نابخشوده (کلینت ایستوود) را هم نوشته است، گفت: «اگر سهتا سکانس محشر در فیلم داشته باشیم، میتوانیم بگوییم یک فیلم محشر ساختهایم. بقیهاش حرف مفت است.
پس آیا میتوانی فیلمی را نام ببری که به خاطر سه لحظهی محشر، رأی تو را به دست آورده باشد؟
کازانووای فلینی. به نظرم سه لحظهی محشر در این فیلم هست که به کل فیلم میارزد، در حالی که بقیهاش چیزهایی است که آدم میگوید: «فلینی جان، این چه کاری است میکنی؟» اما آن سه لحظه درستِ درست هستند. پس رأی من، به این فیلم تعلق میگیرد.
فیلمی را نام ببر که از نیمه پا شدی و از سینما بیرون رفتی.
اتفاقاً همین اواخر چنین اتفاقی افتاد، اما اسم فیلم یادم رفته است چون بهکلی آن را از ذهنم پاک کردم، اما پا شدم و از سینما بیرون رفتم چون فکر کردم حاضر نیستم زندگیام به خاطر این اراجیف حرام کنم. یک فیلم هم بود از نیکلاس روگ، با شرکت جین هاکمن و ترزا راسل، که داستانش در زمان کشف طلا در آلاسکا اتفاق میافتد. چی بود؟ اسمش یادم نمیاد... (یادداشت گفتوگوکننده: نام فیلم یافتم، یافتم/ Eureka بود) این یکی از فیلمهایی بود که از نیمه بیرون رفتم. سال 2001 هم که عضو هیأت داوران جشنوارهی کن بودم، دلم میخواست از وسط خیلی فیلمها بیرون بروم، اما دستوپایم گیر بود. یکی از فیلمهای گدار بود که وسطهاش یک چرت حسابی زدم (در ستایش عشق)؛ که تقریباً مثل بیرون رفتن است. همه جفت کرده بودند... گدار که از خدایان است، پس تو چهطور توانستی چنین کاری بکنی؟ و من میگفتم: «بله، میدانم فیلم گدار است، اما فیلم بدی است.» چرا مردم جرأت نمیکنند واقعیت را به زبان بیاورند؟ او فیلمهای فوقالعادهای ساخته است، فیلمهای محشری در کارنامهاش دارد، اما این یکی، جزو فیلمهای محشر او نیست. خلاص!
و دست آخر، میتوانی فیلمی را نام ببری که اولین بار ازش بدت آمده باشد اما بعد کمکم متوجه شده باشی فیلم خوبی است؟
نه، من این چیزها حالیم نیست! وقتی از فیلمی بدم بیاید، امکان ندارد نظرم را عوض کنم!
[منبع «ایندی وایر»]