بالأخره پس از نه سال علاقهمندان به دنیای متفاوت سین سیتی توانستند به تماشای قسمت دیگری از این فیلم تحسینشده بنشینند. با این وجود، سین سیتی: بانویی که میتوان به خاطرش کشت مثل اغلب دنبالههای تاریخ سینما (یا فیلمهایی که در قالب سرآغاز و پیشدرآمد بعد از موفقیت فیلمی ساخته میشوند) آن فیلمی نشد که بتواند انتظارها را برآورده کند. البته نسخهی سهبعدی فیلم یکی از نمونههای خوب سال گذشته بود که حداقل از این حیث تجربهی جدیدی را برای تماشاگران این جهان سیاهوسفید پرآشوب رقم زد. دنیای سین سیتی در فاصلهی زمانی میان تولید دو فیلمش، دو ستارهاش، بریتانی مورفی و مایکل کلارک دانکن، را بهگونهای دلخراش از دست داد ولی از سوی دیگر چهرههای جدیدی، از دنیس هِیزبِرت گرفته تا جرمی پیون پا به آن گذاشتهاند. گفتوگویی که در پیش رو دارید گزیدهای است از مصاحبهای با بازیگران قدیم و جدیدی که حالا همگی ساکن «سین سیتی» هستند. این مصاحبه در سایت «کولایدر» منتشر شده است.
جسیکا، بازگشت و ایفای دوبارهی نقش نانسی چهگونه بود؟ سالهای زیادی گذشته و تغییرهای فراوانی به وجود آمده است؟
جسیکا آلبا: در فیلم اول، این شخصیت را به عنوان یک دختر کوچک میبینیم که قربانی است. او ربوده و شکنجه میشود. شخصیت بروس ویلیس، هارتیگِن، او را نجات میدهد. این فیلم از جایی آغاز میشود که هارتیگن خودش را کشته است. عشق زندگی دختر از دست رفته است. او ویران شده و حالا یک الکلی است. او همچنان به کارش ادامه میدهد اما رضایت ندارد و خوشحال نیست. ایفای نقش چنین شخصیتی که از یک قربانی شیرین، معصوم و سادهلوح به چنین جنگجوی قدرتمندی که زندگیاش را در دست میگیرد تا انتقام بگیرد، جالب و خوشایند بود.
جاش، پا گذاشتن به این شهر را چهطور دیدی، با این دیالوگها و این افراطها؟
جاش برولین: به عنوان یک بازیگر و بعد از سی سال فعالیت، در هر فیلم سعی میکنید راهی پیدا کنید تا همه چیز طبیعیتر و انسانیتر شود. وقتی دیالوگهای مثل این دارید: «هرگز اجازه نده هیولایت بیدار شود.» کار سخت است. باید فرازونشیبی را برای آهنگ صدایتان پیدا کنید که جواب بدهد. این از آن فیلمهایی است که شما واقعاً باید در آن غوطهور شوید. واقعاً نمیتوانید در فیلم دست ببرید و چیزی را تغییر بدهید. نمیتوانید ذهن فرانک میلر را دستکاری کنید. این غیرممکن است. از سوی دیگر، رابرت رودریگز یکی از معدود آدمهایی است که بهدرستی با جهان میلر ارتباط برقرار کرده و اعتماد او را برای ساختن این فیلم حیرتانگیز جلب کرده است. از این رو، من طرفدار پروپاقرص فیلم اول بودم ولی این فیلم متفاوت است چون پوچی و نامعقولی دارد که کاملاً آن را درک میکنم. بنابراین فرصت بازی در چنین فیلمی برای من واقعاً ترسناک بود. با این حال، بعد از پایان کار وقتی فیلم را تماشا کردم، یکی از معدود فیلمهایی شد که در آن بازی کردهام و به خاطرش خدا را شکر میکنم. واقعاً بازی در این فیلم را مایهی مباهات میدانم و فکر میکنم گام دیگری را به سوی بهتر شدن برداشتهام. البته همه بازیگران در طول نشستهای خبری/ تبلیغاتی فیلم به این موضوع اشاره میکردند اما من حقیقتاً فکر میکنم این فیلم همهی ما را یک گام جلوتر برده است. تجربهی بسیار لذتبخش و خاطرهانگیزی بود.
ایوا، صحنه و فصل خاصی از فیلم بود که به نظرت دشوار بیاید و نگران بازیات باشی؟
ایوا گرین: خیلی نگران صحنهای بودم که شخصیتم به دوایت شلیک میکند و وقتی با پلیسها صحبت میکند به آنها دروغ میگوید. او یک کذاب واقعی است. چالش من در فیلم این بود که دائم دروغ بگویم و همچنان باورپذیر باشم. بازی در قالب زنی که نقابهای زنانه بسیاری میزند و در قالب زنهای متفاوتی فرو میرود تا همه را فریب بدهد برای خود چالشی بود. او خیلی بد است که این خیلی خوب و سرگرمکننده بود. او هیچ حسی از خوب یا بد، درست یا غلط ندارد و انگار هیچ وجدانی در کار نیست. او تقریباً خود اهریمن است.
جو، لذتبخشترین موضوع دربارهی ایفای این نقش چه بود؟
جوزف گوردنلویت: موضوعی که دربارهی شخصیتم بیشتر دوست داشتم، روی جلد فیلمنامه بود که نوشته شده بود: «فرانک میلر و رابرت رودریگز». به یاد دارم که وقتی بعد از تماشای فیلم اول از سالن سینما خارج شدم با خودم گفتم: «هرگز فیلمی نظیر این ندیده بودم. اثری بود بین یک کارتون و یک فیلم. فوقالعاده بود.» برای من و احتمالاً خیلی دیگر از بازیگران که در کودکی حسابی کارتون تماشا میکردیم و این جوری بزرگ شدیم، جالب است که یک شخصیت کارتونی روی پردهی سینما باشیم. اما در واقعیت بازیگر فیلمهای سینمایی هستیم و چنین فرصتی در اختیارمان نیست. اما در مورد این فیلم، میتوانستم بهنوعی به یک شخصیت کارتونی تبدیل شوم که شیفتهی این موضوع بودم. من واقعاً و حقیقتاً بازی مقابل یک پرده و محیط سبز ساده، و فرار کامل از واقعگرایی و واقعیت را دوست دارم. شما وقتی وارد سین سیتی میشوید انگار پا به جهان یک کتاب مصور میگذارید. ما وارد ذهن فرانک میلر شدیم. آسمان جزییاتی ندارد و در واقع کاملاً سیاه است و برف سفید محض. ما در دنیای واقعی نیستیم و آیا این همان چیزی نیست که وقتی سینما میرویم به دنبالش هستیم؟ ما نمیخواهیم از دنیای واقعیمان بگریزیم و وارد جهان بزرگتر، سادهتر، زیباتر یا تیرهوتارتری بشویم؟ این فیلم چنین جهانی را پیش روی تماشاگران قرار میدهد. من از تبدیل شدن به بخشی از این جهان و ایفای نقش یکی از کلهخرهای رابرت رودریگز لذت بردم. من با تماشای فیلمهای او بزرگ شدم و عاشق فیلمهای او هستم. از این رو فرصت بازی در این فیلم و همکاری با رودریگز واقعاً هیجانانگیز بود.
جسیکا، مدتهاست با رودریگز همکاری میکنی، چهطور این رابطه تا امروز باقی مانده است؟
آلبا: اولین بار وقتی هفدهساله بودم در آزمون بازیگری فیلمی از رودریگز شرکت کردم. رابرت از انگیزهی من برای کسب موفقیت خوشش آمد و وقتی شرایط ساخت سین سیتی مهیا شد با من تماس گرفت. البته او فکر میکرد من برای بازی در نقش نانسی مناسب نیستم. او ابتدا گمان میکرد من بیش از حد برای چنین شخصیت شیرین و معصومی، قوی و سرسخت هستم. بعد از آن بود که در بچههای جاسوس هم با هم کار کردیم. من از همکاری با رابرت لذت میبرم چون حضور در جهانهای او برایم الهامبخش است و غوطهوری در آنها برایم خوشایند.
چهطوری برای بازی در این نقشها آماده شدید؟
آلبا: بعد از اینکه فیلمنامه به دستم رسید بلافاصله یاد گرفتن رقص را شروع کردم و یک مربی برای خودم گرفتم. لباسها و گلاهگیسهای مختلف را امتحان کردم و به تمرین ادامه دادم تا به آمادگی لازم برسم. سپس به سراغ یک مربی بازیگری رفتم تا بتوانم با این شخصیت ارتباط درستی برقرار کنم و وارد فضای ذهنی او شوم. من مادر هستم. دوتا بچه دارم. یک شرکت را اداره میکنم. پس با چنین شخصیتی که میخواهد انتقام بگیرد کاملاً فرق میکنم و از این رو، باید حسابی خودم را برای بازی در این نقش آماده میکردم.
برولین: شیوهی کار رابرت رودریگز خیلی مؤثر و بهتانگیز است. او معمولاً در طول یک یا دو هفته فیلمبرداری بخشهای شما را تمام میکند. شما وارد یک محیط سبزرنگ میشوید و تا وقتی فیلم را تماشا نکنید هیچ تصور و ذهنیتی از خروجی نهایی ندارید. از این جهت بهراحتی میشود این طور گفت که شما وسط تصویر را نقاشی میکنید و بعدش رابرت جهان اثر را خلق میکند.
زنان سین سیتی عصبانی و درماندهاند. فکر میکنید چه فکری پشت این موضوع بود؟
گرین: هر یک از زنان داستان، ماجرا و سفر متفاوتی دارند. اوا یک جانی روانی است.
آلبا: شخصیت گِیل (با بازی روساریو داوسن) حمایتگر و دوستداشتنی است؛ البته به روش خاص خودش. میدانم عجیب است اما فکر میکنم این فیلم تمامعیاری است برای قرار آشنایی یک زوج! اگر مردی در شب اولین آشناییمان مرا به تماشای این فیلم ببرد حتماً با او ازدواج خواهم کرد!
جو، همکاری با کریستوفر لوید چهطور بود؟ چهطور به او اعتماد کردی که گلولهها را از بدنت خارج کند؟
گوردنلویت: خب، به این بستگی داشت که دستش میلرزید یا نه. این صحنه از فیلم را دوست دارم. برایم جالب بود که کریستوفر لوید را در حال انجام چنین کار، بهنوعی، ناخوشایند و شریرانهای ببینم. البته من مدتها پیش، 21 یا 22 سال پیش با او همکاری کرده بودم. او در فرشتگان در آوتفیلد نقش فرشته را داشت. بنابراین در این همکاری دوباره، تجربهی کاملاً متفاوتی را هم در کنار هم پشت سر گذاشتیم. برایم جالب بود که او را با این لباسهای مندرس و کثیف ببینم در حالی که آدمی است که هنگام جراحی شخصیت من، خیلی غمانگیز و شاعرانه با خودش حرف میزند. او بازیگر قوی و فوقالعادهای است که میتواند نقشهای بسیار متفاوتی را بازی کند. او همان دکتر براون پرانرژی بازگشت به آینده است که اینجا انرژی خودش را صرف چاشنیها و ویژگیهای تیرهوتار جهان فرانک میلر کرده است؛ اما واقعاً سرگرمکننده است.