1) پیامکها: از زمان پر کردن فرم حضور در جشنوارهی مقاومت درکرمان، تقریباً روزی نیست که چند پیامک دربارهی زمان آغاز این جشنواره نرسد. برخی از این پیامکها متنهای جالبی هم دارند؛ مثلاً با یادآوری احتمال سرد شدن هوا در کرمان، ضرورت همراه داشتن لباسهای پاییزی را به خبرنگاران و سایر میهمانان یادآوری میکنند. آن هم نه یک بار! البته این برای جشنوارهای که دبیرش محمد خزاعی باشد، خیلی چیز عجیبی نیست. او پیشتر در جشنوارهی فجر سال گذشته نشان داده بود که تشریفات چنین آیینهایی را خوب میشناسد و البته گاهی تعریفی عجیب و شخصی هم از این تشریفات دارد. مثل چند اتفاقی که در این جشنواره رخ داد.
2) آغاز سفر: جزو گروهی هستم که یکشنبه دوم مهر ساعت 23:40 پرواز دارند. ساعت نزدیک دو بامداد با ورود به کرمان با یکی از نمونههای تعریف شخصی دبیر جشنواره از تشریفات مواجه میشویم: در سمت چپ خروجی فرودگاه، یک گروه موزیک نظامی مشغول نواختن مارش هستند و در سمت راست هم سه نفر که پیراهنی با نوشتهی No War به تن کردهاند، با حالتی عجیب کنار هم ایستادهاند. کسی هم ساعت 2 صبح حوصلهی حرف زدن دربارهی فلسفهی این حرکت را ندارد. خزاعی به همراه چند همکارش مقابل در ایستاده و به تکتک مهمانان خوشامد میگوید و یک قطار اتومبیل هم برای بردن مهمانان به هتل مقابل فرودگاه ایستادهاند. اتومبیلها تا خود هتل پارس کرمان، پشتسرهم حرکت میکنند. تا اینجای کار، خزاعی توانسته چشمان خوابزدهمان را حیرتزده کند.
ساعت دو و نیم بامداد که به هتل میرسیم همه خستهاند و برای گرفتن شماره و کارت اتاق مقابل پذیرش هتل، غوغایی به راه افتاده. من خیلی زود جواب میگیرم. نامم را میگویم و مسئول محترم با اطمینان میگوید: «شما امروز خط خوردید!» نمیدانم در چهرهام چه میخواند که با تأکید، یک «مطمئن هستم» هم اضافه میکند تا چیزی نپرسم. روی یکی از صندلیهای لابی مینشینم. احساس تنهاییام خیلی زود از بین میرود چون همانجا دو خبرنگار «خطخورده» هم به من ملحق میشوند. نیم ساعتی میگذرد. کسی در لابی نمانده است. مسئولان جشنواره از این سو به آن سو میدوند تا کاری نکرده نماند. برای ما سه نفر هم اتاقی مهیا میشود. هنوز نفهمیدهام نامم از کدام فهرست خط خورده که هم کارت پرواز برایم صادر شده و هم کارت جشنواره. به هر حال با دو همراه دیگر وارد اتاق میشویم. دو تخت اصلی در وسط و یک تشک اضافه در گوشهی اتاق به ما لبخند میزنند. به سمت همان تشک میروم. همه خستهتر از آنیم که بخواهیم تعارف تکهپاره کنیم.
3) روز اول: صبح روز بعد، پس از صبحانه، به لابی هتل میروم. گروه جدیدی از مهمانان رسیدهاند. محمدرضا شریفینیا، مهرداد خوشبخت، حجت قاسمزادهاصل، هادی منبتی، پریوش نظریه، سعید ابراهیمیفر، علی عطشانی، محمدهادی کریمی و... همان غوغای دیشب برپاست. تعدادی از مهمانان هم در حال حرف زدن دربارهی گروه موزیک در فرودگاه هستند. ظاهراً تشریفات سخت درخور است و هیچ کم ندارد. نگاهی به برنامهی جشنواره میاندازم. ساعت 19:30 مراسم افتتاحیه در تالار وحدت دانشگاه شهید باهنر برگزار میشود. پس تا آن موقع کاری نیست. هنگام صرف ناهار از من کارت میخواهند. تازه به یاد میآورم هنوز کارت جشنوارهام را نگرفتهام. باز مثل شب پیش خیلی زود میفهمم که در این دردسر هم تنها نیستم. تعدادمان زیاد میشود ولی پیش از آنکه مشکلی پیش آید، یکی از مسئولان جشنواره از راه میرسد و پس از نوشتن اسمهای ما روی تکهای کاغذ، خیلی محترمانه ما را به سمت رستوران راهنمایی میکند. (در دل آرزو میکنم فهرستی که نامم از آن خط خورده، فهرست غذا نباشد!) محمدعلی باشهآهنگر در رستوران پاسخگوی خبرنگارانی شده که پس از اعلام نام فیلم یه حبه قند برای معرفی به اسکار، نظر او را میخواهند. تا بعدازظهر کاری جز پرسه زدن در اطراف هتل ندارم.
4) افتتاحیه: مراسم افتتاحیه در تالار وحدت دانشگاه شهید باهنر، همان ایرادهای همیشگی را دارد. پخش کلیپهای چند دقیقهای برای هر بخش که یادآور مراسم اسکار است؛ اما اسکار «مراسم» است و این «افتتاحیهی» یک جشنواره؛ آن هم جشنوارهای که قرار است حاضرانش، ساعتی بعد در پی حرفهای جمال شورجه علیه فیلم موهنی که دربارهی پیامبر اسلام ساخته شده، ضد اسکار شعار دهند و وزیر را به تحریم این مراسم وادارند. محمد سلوکی همان ابتدا از سخنرانان تقاضا میکند کوتاه حرف بزنند؛ طبق معمول جشنوارهها که - بهخصوص در یکیدو سال اخیر - التماس مجریها برای کوتاه حرف زدن تبدیل شده به بخش ثابت مراسم. خزاعی گزارش کوتاهی دربارهی این دورهی جشنواره میدهد. تقریباً 80 درصد برندگان جشنواره معرفی میشوند و جایزه میگیرند، اما برای خبردار شدن از نامونشان سایر برگزیدگان باید تا اختتامیه صبر کنیم. فضای داخل تالار گرم است. برخی مهمانان بیرون آمدهاند و در کنار دانشجویان و سینمادوستان کرمانی، مراسم را در فضای باز و از ویدئو پروجکشن دنبال میکنند. در دست تعدادی از دانشجویان پاکت میوه و سبزی است. مشخص است که خوابگاه دانشجویی هم همین نزدیکیهاست.
5) شام اول: از اختتامیه برمیگردیم و شام را در حیاط باصفای هتل پارس میخوریم. اینجا مهمانان بیشتری را میبینیم. دیگر تا حدی روند جشنواره را دریافتهایم. از فردا هر روز صبح یک برنامهی بازدید از مراکز و مکانهای تاریخی خواهیم داشت و بعدازظهرها تماشای فیلم. به محض ورود به حیاط کسی مقابلم میایستد و با لبخند از من فیش غذا را میخواهد. دهان باز نکردهام که همان مردی که ظهر نامم را یادداشت کرده بود از راه میرسد، نامم را میپرسد و کارت جشنوارهام را به من میدهد. نجات مییابم. بعد از شام هر کس به اتاقش میرود و من به دفتر بولتن جشنواره میروم. اتاقی در پشت رستوران است که به محض ورود به آنجا، چهرهی سرمازدهی نویسندگانش، بیش از هر چیز نگاه را جلب میکند. فیلتر شدن گوگل و جیمیل خبررسانی را با مشکل مواجه کرده. خستهنباشیدی میگویم و به اتاق برمیگردم. آدم در این موارد چه میتواند بگوید؟
6) روز دوم
بازدید: با تعدادی از خبرنگاران و سینماگران عازم آرامگاه شاه نعمتالله ولی میشویم و از آنجا به باغ هزاره میرویم. قبل از ورود به باغی که هنوز چیزی از آن نمیدانیم، چند بار با تأکید از ما میخواهند «رأس ساعت 12» در اتوبوس باشیم. وقتی وارد باغ میشویم دلیل آن همه تأکید را میفهمیم؛ باغی بسیار باصفا و بزرگ است که کسی میلی به دل کندن از آن ندارد. بین بازدیدکنندگان چهرهای آشنا میبینم؛ پسری جوان که یکی از مستندهایش در برنامهی جشنواره است و پیشتر او را در جشنوارههای دیگری هم دیدهام. با خنده میگوید: «فیلمم ربطی به این جشنواره ندارد. نمیدانم چرا میخواهند نشانش بدهند. تهیهکننده فیلم را فرستاده و اینها هم قبول کردهاند.» یکی از سینماگران بهطعنه میگوید: «مگر کن لوچ فیلمش را برای این جشنواره ساخته؟ ربطی ندارد.» میخندیم و بحث را پی نمیگیریم.
فیلم: بعدازظهر هرچه برنامه را نگاه میکنم، فیلمی را که ندیده باشم، نمییابم. ساعت یک ربع به سه به لابی میروم. امیدوارم به نمایش فیلمهای مستند در سینما تماشا برسم. خبر بازسازی سینماهای شهر را زیاد شنیدهام و میخواهم حتی اگر به فیلم هم نمیرسم، دستکم سینماها را ببینم. سینماهایی که روز نخست همین جشنواره افتتاح شدند و حتی شنیدیم که مردم کرمان صاحب اولین سینماتک مجهزشان هم شدند. اما متوجه میشوم که باید یک ساعت قبل از حرکت در لابی باشم. هرچه حساب میکنم، میبینم این جوری هیچ فیلمی را نمیتوان از ابتدا تا انتها دید. وقتی قرار باشد تا پایان یک فیلم دوساعته در سالن بنشینی، چهگونه میتوانی یک ساعت زودتر خود را به اتومبیلها برسانی؟ این هم از آن برنامهریزیهای عجیب است. به هر حال یکی از مسئولان را راضی میکنم که اتومبیلی در اختیار من و یکیدو خبرنگار دیگر بگذارد. مقابل سینما شهر تماشا جوانی را جلوی در میبینم. از او دربارهی فیلمها میپرسم، میگوید کسی نیامده، سالن خالی است. خودش سازندهی یکی از مستندهاست. با خنده میگوید خودم نشستم فیلمم را دیدم. خندهاش عصبیست. خودم را که معرفی میکنم میگوید: «موظفی اینها را بنویسی! این شهر هفت هزار شهید دارد. اگر یک درصد خانوادههای آنها را هم برای دیدن این فیلمها دعوت میکردند، سالن پر میشد. من و شما از تهران آمدهایم. خب اگر قرار بود تو فیلم من را ببینی، همانجا با هم قرار میگذاشتیم. قرار است مردم کرمان هم فیلمها را ببینند دیگر!» حرفش منطقیست. دوست دیگری که در این سفر با او آشنا شدهام، به ما میپیوندد و برای رفتن به نشست نقد و بررسی فیلم ملکه، اشتیاق نشان میدهد. با اینکه در سالنهای دیگر فیلمهایی به نمایش درمیآید، اما نمیتوانم باز دنبال کسی بگردم و از او بخواهم برای فرستادن ماشین، با هتل تماس بگیرد. به نشست ملکه میرویم. باشهآهنگر کمی عصبانیست. با همان آرامش همیشگی حرف میزند اما کسی را از متلکهایش بینصیب نمیگذارد. وقتی به چند آیه از قرآن استناد میکند، از شریفینیا که بین حاضران است اجازه میگیرد و او را استاد این رشته میخواند. سرانجام همهی حرفها و خستگیهایش را در چند جمله فشرده میکند: «سر ساختن ملکه هم بیدین شدم هم ضدارزشی. پوستم کنده شد. پدرم درآمد... دیگر چی؟ از این جملهها اگر دارید، کمکم کنید!»
از نظر حاضرانْ فیلم نیاز به تدوین دوباره دارد. هر کس برای تدوین فیلم شیوهای را پیشنهاد میکند. انگار فیلم دارد دوباره ساخته میشود! دوست همراهم در جلسه از ملکه تعریف میکند و به اخراجیها به عنوان نمونهای ناموفق اشاره میکند. وقتی از سالن بیرون میآییم، همراه محمدرضا شریفینیا و آرش سجادیحسینی سوار ماشین میشویم. شریفینیا دلخور است. از اخراجیها دفاع میکند. بحث بین آنها کمی بالا میگیرد. من سکوت میکنم. به هتل که رسیدهایم، شریفینیا دربارهی لزوم سرگرمکننده بودن فیلم حرفی میزند. من تأیید میکنم و از طرف دوستم به محافظهکاری متهم میشوم.
7) روز سوم
بازدید: دیدار از بازار سنتی کرمان و موزه و حمام قدیمی شهر و آشنایی با فالودهی کرمانی یکی از نتیجههای این گردش بود. گمان میکردم فالودهی شیرازی چیز خاصیست اما کرمانیاش واقعاً معجون غریب و خوشطعمیست. در بازار کرمان تکوتوک کسانی هستند که علیرام نورایی و سیامک اطلسی را میشناسند؛ آن هم با سریالهای تلویزیونیشان. نمیدانم بازسازی سینماها چه تأثیری بر این شهر خواهد داشت اما مسلم است که مثل بسیاری از شهرستانها، سینما تا کنون در زندگی مردم این منطقه نقش پررنگی نداشته است.
فیلم: تا حدودی با سینماها آشنا شدهایم. میدانیم سینماهای آسیا و مهتاب کنار هم قرار دارند و شهر تماشا از آنها دور است؛ تازه اسمش هم تماشا نیست، شهر تماشاست. پس بهتر است به یکی از دو سینمای نزدیک به هم برویم. ترجیح میدهم فیلم مسیر ایرلندی کن لوچ را در سینما آسیا ببینم. یک مهمان خارجی هم آمده است. جشنواره جای خود را بین مردم هم باز کرده است. سالن سینما تقریباً شلوغ است و هنوز به سنت پسندیدهی تخمه شکستن و پفک خوردن با جدیت عمل میشود. بچهها دنبال هم میدوند و «مامان» گفتنهایشان، نوید لحظههای درخشانی را در سینمای منتقدان و خبرنگاران میدهد. فیلم آغاز میشود، بازیگر دهان باز میکند و فارسی حرف میزند. با نسخهای دوبلهشده مواجهیم. مهمان خارجی به اطراف نگاه میکند. کسی کنارش نیست. به پرده خیره میشود. فیلم داستان یک سرباز انگلیسی است که ماجرای کشته شدن همرزمش در عراق را مشکوک مییابد و به دنبال اصل ماجرا میگردد. از آن داستانهایی که نمونههای موفقترش را دیدهایم اما ظاهراً فیلم کن لوچ با خط قرمزهای جشنوارهای ما نزدیکتر است. در بیرون سالن با انگلیسی دستوپاشکسته از مهمان خارجی میپرسم: «چهطور بود؟» میگوید: «فکر میکردم فیلمها با زیرنویس پخش میشوند.» برایم عجیب بود که با وجود نارضایتی از این ماجرا تا انتها در سالن مانده است. بعد از آن در نهایت خستگی به تماشای آفتابسوختهی نیکیتا میخالکوف میرویم. این فیلم خوشبختانه زیرنویس دارد و بدبختانه 173 دقیقه است! جالب اینکه تماشاگران عام تا انتها با ما فیلم را دنبال میکنند. با خود میگویم ظاهراً کسانی که از اکران فیلمهای خارجی دفاع میکنند، درست میگویند. در یکی از سکانسهای تراژیک فیلم، یکی از شخصیتها، در مواجهه با فرستادهی استالین، از ترس خودش را خیس میکند. سالن از خنده روی هوا میرود. نه، مدافعان اکران خارجی درست نمیگویند.
8) روز چهارم: پنجشنبه باید ساعت هفت و نیم در لابی باشیم. قرار است به ارگ بم برویم. دیر از خواب بیدار میشوم و با عجله خود را به مقابل هتل میرسانم. هنوز خبری نیست. همه منتظرند. مهمانان خارجی هم خندان و خوشحال بعد از من میآیند. ظاهراً آنها هم ایرانیزه شدهاند و در همین مدت کوتاه، قلق کار دستشان آمده. رفتوآمد به ارگ تا هفت بعدازظهر طول میکشد. به حیاط میروم تا هوایی بخورم و خواب از سرم بپرد. ناکامی برخی از سینماگران در برقراری ارتباط با مهمانان خارجی باعث شده چندتای آنها تصمیم بگیرند در همین مدت با هم انگلیسی صحبت کنند تا زبانشان تقویت شود! تماشای این تلاش، برای ما به لحظههای مفرحی میانجامد ولی خودشان کم زجر نمیکشند. در سوی دیگر محوطهی بیرونی، محمود گبرلو مشغول اجرای برنامهی هفت است که به شکل زنده از اینجا روی آنتن میرود.
فردا شب، اختتامیه است. مهمانان جدید عمدتاً بازیگر هستند. به این ترتیب چهرههای جشنواره تکمیل هم میشوند. رضا رویگری، مجید مشیری، جهانگیر الماسی، سعید راد و... برای شام به ضیافت شهردار میرویم که از فردا به سوژهی خبری بدل میشود. برخی از کیفیت شام ناراضیاند. در بازگشت، رانندهی اتوبوس آهنگی میگذارد، یکی از مسئولان از او میخواهد یا دستگاه پخش موسیقی را خاموش کند یا نگه دارد تا او پیاده شود. بر خلاف تصور بحث تمام نمیشود و بالا میگیرد. هر کس نظری میدهد. مسئولی که دقیقاً رتبهاش مشخص نیست میگوید مهمانان خارجی حاضر در اتوبوس به ما میخندند که چنین آهنگهایی را در جشنوارهی مقاومت گوش دهیم. یکی میگوید نگران آبروی جشنواره نباشید، آبروی جشنواره با شام امشب رفت، خارجیها که فرق شجریان و فلانی را نمیدانند. دوباره همه چیز از اول آغاز میشود و تا به هتل برسیم، پایان نمییابد. به هتل که میرسیم، مهمانان جدید هم آمدهاند. پس از شام در کنار چایخانه، جمع عجیبی از سینماگران، دور بساط چای و قلیان گرد هم میآیند. محمدرضا شریفینیا، غلامرضا موسوی، مسعود فراستی، علیرضا رییسیان، سیدضیا هاشمی و... موسوی قلیان را به رییسیان تعارف میکند، یکی از خبرنگاران داد میزند: «آقا این تصویر خیلی معنا دارد.» همه میخندند. ابوالقاسم طالبی هم به جمع اضافه میشود. شریفینیا بلند میگوید: «یک صندلی برای آقای طالبی بیاورید.» فراستی به سمت طالبی میرود و با او روبوسی میکند. برخی تصویرها واقعاً معنا دارند.
سوژههای شام شهردار هنوز تمام نشده. خزاعی ظاهراً بسیار عصبانیست. دستور داده از رستوران برای مهمانانی که از شام ناراضی بودهاند، دوباره غذا بیاورند. پرسنل هتل هر کس را میبینند به او شام تازه تعارف میکنند. برخی میپذیرند و برخی هم نه.
9) روز آخر: قرار است روز جمعه ساعت 9 صبح به دیدار با خانوادههای شهیدان و جانبازان برویم. ساعت یازده است و هنوز همه مقابل هتل هستیم. دوستی میگوید کسی به تأخیر دوساعته اعتراض نمیکند. مشکل هنوز شام شهردار است! راست میگوید. به خانهی جانبازی میرسیم که روی ویلچر نشسته و به همراه خانوادهاش دم در، آمدن ما را انتظار میکشند. احتمالاً از ساعت 9! خود را برای سخن گفتن دربارهی جنگ آماده میکنیم اما جانبازی که به گفتهی خودش از شانزده سالگی مجروح و ویلچرنشین شده، سینمایی از کار درمیآید. از لیلی با من است میگوید و سایر فیلمهای جنگی موفق. وقتی امیرحسین شریفی را میشناسد، از بازی بازیگران اشک سرما تعریف میکند. قلادههای طلا و اخراجیها را دوست ندارد و در این مورد توضیحهای جالبی میدهد. همسرش بسیار شوخ است. با خود میگویم احتمالاً این زندگی او را به انتخاب چنین رفتاری واداشته تا دشواریها را تحمل کند. هرچه هست، هیچ شباهتی بین دیدگاهها و نحوهی رفتار و گفتار این جانباز و خانوادهاش، با نمونههای سینمای جنگ ما وجود ندارد. وقتی بحث به مشکل فیلمهای جنگی میرسد، چیزی از میزبان میشنویم که هنوز برخی از مدیران ما به آن اعتقاد ندارند: «مشکل فیلمهای جنگی این است که سرگرم نمیکنند. فیلم و سریال باید سرگرمت کنند.» وقتی هم یکی از حاضران برای عکاسی برمیخیزد و به گوشهای میرود، میزبان به او میگوید: «آنجا ضدنور میشود. باید این طرف بایستید.» بعد بحث به جمعآوری ماهواره میرسد: «من همان زمانی که ویدئو ممنوع بود، ویدئو داشتم. الان هم دارد خاک میخورد. روزی که بتوانیم با تلویزیون ماهواره ببینیم، چه میخواهند بکنند؟» اینها را بی هیچ ادعا و تأکیدی میگوید. با تمام وجود کلیشهای بودن تصویر رزمندگان را در بسیاری از فیلمهای دفاع مقدس حس میکنم. جای او در سینمای ایران خالیست و به گفتهی خودش جای بسیاری دیگر: «هر یک از جانبازان که بمیرند، گنجی مدفون میشود و شما یکی از منابعتان را از دست دادهاید.»
منوچهر محمدی و همسرش به همراه رابعه مدنی و شیرین یزدانبخش چهرههای جدید امروز هستند. میتوان حدس زد که بوسیدن روی ماه قرار است جایزه بگیرد. روی میز مقابلْ مسعود فراستی مشغول گپوگفت با مهدی کلهر است. ساعت 3 بعدازظهر مقابل سینما آسیا ایستادهایم تا ابتدا ژنرال علی شاهحاتمی و بعد عصر بارانی مرجان اشرفیزاده را ببینیم. زن و مردی در مقابل سینما با دیدن پوستر روزهای زندگی میگویند این همان فیلمیست که دیشب از تلویزیون پخش شد! ژنرال فیلم خوبی نیست. اما عصر بارانی تا حدی خستگی را از تنم بیرون میآورد. بازی خوب قاسم زارع در کنار کارگردانی حسابشدهی فیلم، به یاد میماند و از همانجا راهی مراسم اختتامیه میشویم. نرسیده به محل اختتامیه صدای شلیک توپ و منور، به گوشم میرسد. مجری مراسم محمدرضا شهیدیفر است و مراسم در فضای باز برگزار میشود. هوا کمی سرد شده و برخی با خنده پیامک ستاد جشنواره را دربارهی همراه داشتن لباسهای پاییزی به هم یادآوری میکنند. تشریفات مراسم به اوج میرسد. کلیپ، سخنرانی برگزیدگان و دعوت از یک لشکر هنرمند و مسئول برای اهدای هر یک از جایزهها. باشهآهنگر پس از دریافت جایزهاش پشت تریبون میایستد: «خدا را شکر که به ضرب و زور، بخت ملکه باز شد.» ظاهراً هنوز عصبانیست. رضا ایرانمنش در کنار محمدرضا شریفینیا در ردیف اول نشسته است. وقتی صدایش میزنند، با عصا روی صحنه میآید و گلایه میکند که برخی فیلمها و برخی از «یک،دو،سهها!» سینمای دفاع مقدس را بیآبرو کردهاند؛ واضح است که منظورش سهگانهی اخراجیهاست. حرفهایش تمام میشود و دوباره در کنار شریفینیا مینشیند و این بار شریفینیا واکنشی در دفاع از اخراجیها نشان نمیدهد! تعدادی از سربازهایی که برای برقراری نظم مراسم آنجا حاضرند، مشغول عکس گرفتن با بازیگران شدهاند. مراسم نزدیک به چهار ساعت طول میکشد. شگفتی آن هم مسعود اطیابیست که وقتی پشت تریبون قرار میگیرد خطاب به خبرنگاران با لحنی تند میگوید: «برخی سایتهایی که با بودجهی دولت اداره میشوند، دائماً به موضوع اسکار میپردازند. اسکار اصلاً لایق تحریم هم نیست. خجالت بکشید. بهترین جشنواره همین جشنوارهی مقاومت است.» خبرنگاران کمی عصبانی شدهاند. کسی از دور بهشوخی چیزی دربارهی پروژهی لاله میگوید. محمد اصفهانی هم چند قطعه اجرا میکند.
از مسافران پرواز پنج و نیم صبح هستم. پس زمان و البته انگیزهای برای خوابیدن نیست. با تعدادی از همسفران برای آخرین بار در حیاط مینشینیم. بیشتر بحثها دربارهی حرفهای اطیابی و چگونگی برگزاری مراسم است. تقریباً همه میلرزند. حتی کسانی که لباس گرم به تن کردهاند. چهار ساعت در فضای باز مراسم اختتامیه را دنبال کردن، کار خود را کرده است. حرف زدنها تا چهار صبح ادامه مییابد. بعد به اتاقهایمان میرویم تا وفادار به سنت انجام هر کاری در دقیقهی نود، بارمان را ببندیم. بیخوابیهای مکرر در این چند روز کار خود را کرده است. در هواپیما کسی بیدار نیست.