برخی از بازیگران را به تدریج و در طی سالها کمتر و کمتر بر روی پرده میبینیم. خیلیها از سینما و فراز و فرودهایش گلهها دارند و کمرنگ شدن حضور برخی از بازیگران را مناسبات ناگزیر «صنعت» بودن سینما و گردش مالی و میل تماشاگر میدانند (ظاهراً این تنها جایی است که همه اهل سینما متفقالقول، مخاطبان را در محاسبات مربوطه به حساب میآورند). در سالهای بعد از 1376 که سینمای ایران به تدریج توانست از لاک داستانهایی بیرون بیایید که تقریباً هیچ نسبتی با زیست مخاطبانش نداشت؛ قصهها و داستانها تغییراتی کرد و از جمله حالا دیگر این جوانها بودند که بنا بود پرده سینماها را انباشته کنند. در این میان بسیاری از بازیگران سینما کمتر دیده شدند و کمتر سراغشان را گرفتند و آنها کمفروغتر و کمفروغتر شده و به محاق تعطیلات ناخواسته رفتند. یکی از آن بازیگران فرامرز صدیقی است که در سالهای اخیر نه در سینما و نه حتی در تلویزیون خبری از او نداریم.
در حافظهی تاریخ سینمای دوران بعد از انقلاب، نخستین فیلم صدیقی تیغ و ابریشم (1364) است. فیلمی با درونمایهی ترانزیت مواد مخدر از سوی عدهای قاچاقچی که دنبالهشان به آن سوی آبها متصل بود و گیر افتادن جمشید اختری (محمد صالح علاء) از همه جا بیخبر باعث میشد تا تمامی نقل و انتقال آن محموله لو برود. فرامرز صدیقی در نقش بازرس جلالی (همراه با صدای جاودانهی منوچهر اسماعیلی) یکی از بازیگران اصلی آن فیلم است. با این که پیشتر به بازی بازیگران و نقش دوبله در موفقیت -وگاهی عدم موفقیت- آنها اشاره شده اما هر بار که به بازیگری میپردازیم که یکی از بازیهای ماندگار در ذهن ما، نقشی است که دوبله شده است، باید بار دیگر به این نکته اشاره کرد که بازی برخی از بازیگران سینمای ایران به گونهای است که حتی در دوبله نیز میتوان به اهمیت آنها پی برد. این را بگذاریم در جوار این امر با اهمیت در مقولهی بازیگری که آیا بازی یک بازیگر موکول به نقشی است که نویسنده آن را روی کاغذ آورده و یک کارگردان آن را رهبری کرده است؟
فرامرز صدیقی در تیغ و ابریشم و در مقایسه با برای نمونه جمشید هاشمپور، جلال پیشواییان و یا اکبر معززی، «اکت» چندانی ندارد. او را بیشتر در فضای زندان میبینیم که یا در حال بازجویی از جمشید است یا از سوسن مکاشی (فریماه فرجامی) بازخواست میکند. یکی از معدود کنشهای او در فیلم، جایی است که جمشید را به سردخانه میبرد و با خشونت، کالبد بیجان سوسن را به او نشان میدهد. در سکانسهای دیگر، بازرس جلالی با بازی فرامرز صدیقی، یا در نماهای متوسط و یا درشت دیده میشود یا مثلاً هنگام حرکت در میان زندانیان بند مواد مخدر؛ با این همه همچنان کنشها و واکنشهای او را در ذهن داریم. بازرس جلالی سیگارش را با چوب سیگار میکشد. عینکی بر چشم دارد و اسلحهای به پهلویش حمایل کرده که او را به شمایلی جذاب برای مخاطب بدل میکند.
بعد از فرو رفتن در جلد یک بازرس –ظاهراً- امنیتی، حضور صدیقی در آثاری مانند سایههای غم (1366)، روزنه (1367) و یا زمان از دست رفته (1368) آنچنان نیست که در یاد و خاطرهی مخاطبان جاگیر بشود. دو فیلم اول و سوم ملودرامهایی هستند که در آنها نقش زنان برجستهتر است و در فیلم دوم شاید این شخصیتها نیستند که معیار و محکی برای به یاد ماندنی شدن فیلم تلقی بشوند. اما فرامرز صدیقی بار دیگر و در همکاری با کیمیایی در دندان مار (۱۳۶۸) یکی از قهرمانان جان بهدر برده از آسیبهای دیروز و امروز را جان میبخشد که بیاغراق یکی از بهترین بازیهای اوست. رضا کارگر چاپخانه است اما چشمهایش دیگر توان ندارد. مرگ مادر و زندگی مچاله شدهی تنها خواهرش مزیت بر علت شده است. این بار و شاید برای نخستینبار صدای گرفته و خشدار صدیقی را همزمان روی تصویرش میبینیم که به هرچه باورپذیر بودن نقش رضا یاری رسانده است. اینجا نیز مانند فیلم قبلی کیمیایی، صدیقی اکت عمدهای ندارد. حتی وقتی از خجالت شوهر خواهر پر مدعایش در میآید، چیزی نمیبینیم. صدیقی درواقع بازیگری نیست که بازیاش متکی بر اکت بیرونی باشد بلکه برخی حرکات ریز و در نکاه نخست به چشم نیامدنی، بازی او را ماندگار میکنند.
نگاه کنیم به جایی که فشار چشم رضا بالا میزند و او به خودش میپیچد یا در سکانس مسافرخانه که دستمالش گم شده و آن را از صاحب آنجا (سعید پیردوست) طلب میکند؛ بیشتر این لحن و صدای اوست که در ذهن ما به جا میماند تا کنش او که یقهی صاحب مسافرخانه را میگیرد (اون دستمال همه چیزم بود...میگیرم ازت اطواری). جایی که فاطمه (فریبا کوثری) وارد زندگی رضا میشود، بازی حسی صدیقی گویاتر از سکانسهای دیگر، با زبان بی زبانی نشان میدهد که انگار هوایی تازه به جان رضا خورده است. رضا با بازی صدیقی، حتی کمحرف میشود. او دیگر نای مبارزه را هم انگار ندارد. رضا گردنبندش را گردن عبدل (نرسی گرگیا) دیده اما در سکانس ماقبل آخر فیلم، این احمد (احمد نجفی) است که دار و ندار عبدل را دود میکند و به هوا میفرستد.
صدیقی در دلشدگان (1370) واپسین ساختهی علی حاتمی و در نقش استاد دلنواز، نوازندهی تار، همچنان کنش بیرونی چندانی ندارد. آرام است و جدی و بیش از دیگران نگران که نکند نشود آنچه قرار بوده که بشود. همچنان این صدای صدیقی است که درونیات شخصیت استاد دلنواز را پیش روی ما میگذارد. صدیقی، پس از آن، نیمنگاهی نیز به فیلمسازی داشت و طعمه (1371) را با بازی مرحوم هادی اسلامی و فرامرز قریبیان ساخت که در یاد و خاطرهی ما از سینمای آن دوران، کمتر نام و نشانی دارد. بعد از بازی صدیقی در مارال (1380) و در نقش حاج ابراهیم؛ عاقله مردی که زنش رضوان (ثریا قاسمی) بیش از حد دنبال خیرخواهی است و نزدیک است زندگی خودش و شوهرش را بر باد بدهد- در سینما- پسر آدم، دختر حوا (1387) را در ذهن داریم که نقش پدر مینا (مهناز افشار) را بازی میکند و همچنان کنش خاصی از این شخصیت سر نمیزند. صدیقی در این نقش، همچنان آرام است، گهگاه در برابر تندرویهای مهناز تبسمی تلخ میکند اما درواقع تصمیمگیری را بر عهدهی خودش میگذارد. بر اساس آنچه در ویکیپدیا آمده، واپسین حضور فرامرز صدیقی بر روی پردهی سینما خاک و آتش (1389) است که نگارنده آن را ندیده است و پروندهی سینمایی صدیقی با همان فیلمی بسته میشود که او در نقش پدری آرام و با وقار بر روی پرده ظاهر شده و دیگر خبری از او نداریم. سرنوشتی که برای برخی از چهرههای سالهای گذشتهی سینمای ایران رقم خورده است. کسی میداند فرامرز صدیقی اکنون چه میکند و چگونه روزگار میگذراند؟
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: