ملکهی صحرا / Queen of the Desert
نویسنده و کارگردان: ورنر هرتسوگ، بازیگران: نیکول کیدمن (گرترود بل)، جیمز فرانکو (هنری کادوگن)، رابرت پَتینسن (سرهنگ تی.ای. لورنس) و... محصول 2015 آمریکا و مراکش، 128 دقیقه.
آنهایی که بازتاب ادبیات ایران را در جهان پیگیری میکنند، حتماً با نام گرترود بل آشنا هستند؛ بانویی انگلیسی که در اواخر قرن نوزدهم به ایران سفری داشت و شیفتهی طبیعت ایران و زبان فارسی و عربی شد و به ترجمهی اشعاری از شاعران بزرگ ایران (از جمله دیوان حافظ) دست زد و تألیفاتی درباره فرهنگ و مذهب مسلمانان نوشت و تحقیقاتی درباره باستانشناسیهای خاورمیانه انجام داد. اما این خانم بل، صرفاً اهل ذوق و ادب و فرهنگ و کاوشهای باستانی نبود و در کنار آن، از کارگزاران دولت بریتانیا در این منطقه هم محسوب میشود و در تاریخ دیپلماسی انگلستان، او را همردیف با تامس ادوارد لورنس (لورنس عربستان) در متحدسازی اعراب در جریان فروپاشی امپراتوری عثمانی و پایهریزی برخی از کشورهای عربی منطقه میدانند. نقش بل در تشکیل کشور عراق، چنان است که او را مادر عراق نام نهادهاند و مقبرهاش هم در همین کشور قرار دارد.
بل زندگی پرماجرایی داشت و همین پتانسیل خوبی را در اقتباسهای ادبی و سینمایی از زندگیاش شکل میدهد. اما جالب است که تا به حال درباره این محقق/ جاسوس/ ادیب، فیلمی به صورت مستقل (و حتی فرعی) ساخته نشده است و ورنر هرتسوگ برای نخستین بار شمایل او را روی پردهی سینما با ملکهی صحرا بازآفرینی کرده است؛ اما چه بازآفرینیای که هر گوشهاش آکنده از ضعف و عیب و ایراد است.
مشکل اساسی فیلم آن است که مخاطب هیچ ارتباطی نمیتواند با شخصیت بل گرترود برقرار کند. ضعف شخصیتپردازی او در همراهی با بازی بد نیکول کیدمن (که انگار با برخی بازیگران خوب دیگر دنیا همچون نیکلاس کیج هم قسم شده است با بازی در هر فیلم جدید، اعتبار گذشتهاش را بیش از پیش مخدوش کند) چنان است که عملاً درک نمیکنیم او چرا دست به سفرهای پرمخاطره میزند و اصلاً حاصلش از این دیار به آن دیار رفتن چیست. یک جا عتیقههای زیرخاکی کشف میکند، جای دیگر به افق بیابان خیره میشود، منزل بعدی درباره آیندهی سیاسی منطقهی حجاز نظر میدهد، آن سوی دیگر یک دفعه عاشق یک افسر انگلیسی میشود، اپیزود بعدی نوبت نثار احساساتش به ادبیات شرق است، بعد به بازار میرود و از اجناس شرقی شگفتزده میشود، نوبت دیگر وارد قلعهی شاهزادهای در حجاز میشود و در حرمسرایش به جاسوسی برای انگلستان مشغول میشود و... آخرش هم به عربها وعده میدهد که من حکومت فلان کشور را به شما دادم. در میان هر یک از این نوبتها هم صاحب صدایی نکره، تحریرهایی فالش و ترکیبی از عربی و فارسی میخواند تا لابد سرگشتگی دراماتیک مخاطب به حس شنواییاش هم سرایت کند.
زندگی زنی همچون گرترود بل قطعاً پر از پیچیدگی بوده است اما این خصوصیت در فیلم، در نهایت سادهانگاری ترسیم شده است و فقط در دیالوگهای دیگران درباره گرترود است که دائم شجاعت و شیرزنیاش را ستایش میکنند. موضع خود فیلم هم نسبت به او به شکلی کاملاً مستقیم و گلدرشت، ستایشگرانه است و هیچ زحمتی داده نشده است تا با تزریق جنبههای چالشی شخصیتی، وجه قهرمانی این زن، کمی شکلوشمایل دراماتیک پیدا کند. تنها چالشها، یکیدو مورد احساس عاشقانه است که تأثیری اساسی نیز در بافت روند فیلم و داستان و شخصیت ندارد؛ و یک مورد هم تعلیق اسارت این زن در قلعهی شاهزادهی حجازی، که البته هنوز تعلیق شکل نگرفته گرهاش باز میشود و قهرمان فیلم با یکیدو جملهی نصیحتگونه به شاهزادهی عرب (که میخواهد او را عضوی از اعضای حرمسرایش کند) خود را از اسارت میرهاند و از قلعه با خیالی راحت بیرون میرود! (مقایسه کنید با فیلم دیگر هرتسوگ، سپیدهدم نجات، که چه تعلیقهای دراماتیک درستی در تلاشهای شخصیت اصلی داستان در فرار از اسارتگاهش به کار رفته است).
موضوع عجیب دیگر، نوع نگاه هرتسوگ به ایران است. این درست است که در اغلب فیلمهای آمریکایی و اروپایی به ایران، فضاسازیهای غلط صورت میگیرد و نوعاً ایران را به شکل یک جامعهی بدوی عربی ترسیم میکنند، اما میدانیم که هرتسوگ بیست سال قبل سفری به ایران داشته است (اگر از خوانندههای قدیمیتر مجلهی «فیلم» باشید، لابد گفتوگوی خواندنی او و محسن مخملباف را در قهوهخانهی سنتی میدان راهآهن به یاد دارید) و لااقل میداند که زبان رسمی ایران فارسی است و نه عربی! منتها در این فیلم وقتی نیکول کیدمن وارد بازار تهران عصر قجری میشود، پوشش و گویش فروشندگان رسماً عربی است. اینجا است که باید به سبک هوشنگ گلمکانی که سه دهه قبل در نقدی بر یک فیلم بد، تیتر بهیادماندنی «این چی بود همولایتی؟» را نوشت و از هرتسوگ آلمانی/ آریایی پرسید که این چی بود همنژادی؟!
مقایسهی فیلم باشکوه لورنس عربستان اثر دیوید لین با این فیلم نحیف و شلخته (که از شکوه فیلمهای تاریخی همچون اثر لین، تنها نماهای کارتپستالی از بیابان و دشت و کوه را درک کرده است) نشان میدهد که ساخت اثر بیوگرافیک تاریخی صرفاً نمایش چند فقره لباس و ساختمان و گویش قدیمی نیست. هرتسوگ که زمانی با خلاقیتهای جنونآمیزش در سینما آثاری بهیادماندنی در حوزهی سینمای متفاوت از خود به جای گذاشت، حالا با تن دادن به بدترین و پیشپاافتادهترین الگوهای سینمایی، ملکهی صحرایی ساخته است که نه ملکهاش جاه دارد و نه صحرایش راز و رمز. جلال و راز، از آن فیتزکارالدویی بود که در مقام خدایگان، ابهت و جنون خلاقهی هنر را به درون دل طبیعت وحشی و باکرهای برد تا ماندگاری و ابدیت خویش را در گمشدهترین نقطهی جهان اعلام کند.