ستیغ هکسا/ Hacksaw Ridge
کارگردان: مل گیبسن، فیلمنامهنویس: رابرت شنکان و اندرو نایت، مدیر فیلمبرداری: سایمن داگن، تدوین: جان گیلبرت، موسیقی: روپرت گرگسنویلیامز، بازیگران: اندرو گارفیلد (دزمند داس)، ترسا پالمر (دورثی شوت)، سم وورثینگتن (سروان گلاور)، وینس وان (گروهبان هاول)، هیوگو ویوینگ (تام داس)، ریچل گریفیتس (برتا داس) و... محصول 2016 استرالیا، آمریکا، 139 دقیقه.
پزشک ارتش آمریکا، دزمند تی. داس، که در نبرد اوکیناوا به میدان جنگ میرود، از کشتن آدمها سر باز میزند و به اولین مردی در تاریخ آمریکا تبدیل میشود که بدون لمس سلاح موفق به دریافت مدال افتخار میشود.
دلاور
ستیغ هکسا جدیدترین فیلم مل گیبسن پس از وقفهای دهساله نسبت به آخرین فیلمش در مقام کارگردان یعنی آپوکالیپتو (2006) ساخته شده است. طبق انتظار با اثر جذاب و خوشساخت دیگری از گیبسن کارگردان طرف هستیم که از همان فصل افتتاحیهاش هر تماشاگری را کنجکاو پیگیری داستان و سرنوشت قهرمانش میکند؛ قهرمانی که خود سوژهی بکری است و مثل دیگر فیلمهای گیبسن رابطهی مستقیمی با تاریخ و داستانهای حقیقی آن دارد. دزمند داس یک «مخالف جنگ»/ Conscientious Objector خوانده میشود؛ کسی که طبق اعتقاد مذهبی یا باورهای اخلاقیاش مخالف جنگ است و در ارتش حاضر نمیشود (و طبق قوانین آمریکا از رفتن به جنگ معاف است). اما قهرمان این فیلم، همان طور که خودش در صحنهای از فیلم با کلمهها بازی میکند، در واقع یک «همکار وظیفهشناس» «Conscientious Cooperator» است که نمیخواهد سلاحی حمل کند اما قصد حضور در میدان جنگ و کمک به هموطنانش را دارد. اتفاقاً موضوعی که به این فیلم دیدنی با ساختاری کاملاً کلاسیک لطمه زده است، از همین جا خودش را نشان میدهد.
ستیغ هکسا فیلمی میهنپرستانه درباره یک مخالف جنگ و فداکاریهای او در کارزار است! البته این موضوع تا اواخر فیلم به شکل دافعهآمیزی بروز نمیکند چون توجه و تمرکز اصلی بر شخصیت دزمند داس است و فیلمساز مانند قهرمان داستانش سلاح را زمین گذاشته است و بیش از همه، تباهی و خون و خونریزی بیرحمانهی جبههی جنگ را به تصویر میکشد (گیبسن در معدود فیلمهای کارنامهاش «علاقه»ی خاص خود به نمایش خشونت و ددمنشی انسانها در رویارویی با یکدیگر را نشان داده است و اگر خیلی گذرا فیلمهای دلاور (1995)، مصایب مسیح (2004/ که در زمان اکرانش از این بابت جنجالآفرین شد) و آپوکالیپتو (2006) را مرور کنیم، اولین صحنهها و عناصری که به خاطر میآوریم از گلوها و اعضایی است که با تیغهای تیز شمشیر بریده میشوند یا بدنها و آدمهایی که در نهایت قساوت در مقابل دوربین تکهتکه میشوند). اما در بخش پایانی انگار گیبسن هم آرمانهای قهرمان داستان و بیطرفی خودش در نمایش تباهی جنگ را فراموش میکند و نماها و فصلهای عجیب و غیرمنتظرهای به فیلم راه پیدا میکنند، از جمله نمایی که دوربین هم روی مسلسل سرباز آمریکایی سوار شده است و در پسزمینهی محو تصویر قلعوقمع شدن ژاپنیها دیده میشود یا موقعیتی که در آن سربازان «حیلهگر» ژاپنی با پرچم صلح از مخفیگاه خود بیرون میآیند اما با رشادت و فداکاری سرباز آمریکایی همه چیز ختم بهخیر میشود! (جالب است که در این میان، مراسم باشکوه جان باختن فرماندهی ژاپنیها هم «آیین»وار ترسیم میشود و بر حجم تضادها در فصل پایانی فیلم افزوده میشود).
گیبسن در دلاور و آپوکالیپتو هم قهرمانپروری کرده و دلیری در میدان نبرد با خصمان بیرحم را به تصویر کشیده است، اما این مقولهها وقتی در ستیغ هکسا دافعه ایجاد میکنند که قهرمان داستان به خاطر گذشته و زندگی فردیاش (با آن نقاشی هابیل و قابیل در کودکیاش، پدر الکلیای که حاصل میدان جنگ است و...) مخالف خشونت و استفاده از سلاح است و حتی در صحنهای از فیلم به یک سرباز مجروح ژاپنی هم کمک میکند؛ پس در چنین شرایطی واقعاً نمیشود تغییر نگاه فیلم را پذیرفت و به توجیههایی نظیر وجود سایر شخصیتها - که مخالفتی با جنگ و کشتار دشمنان ندارند - بسنده کرد.
با تمام این حرفها و صرفاً بهواسطه تبحر مل گیبسن در مقام یک فیلمساز داستانگوی کلاسیک، ستیغ هکسا فیلمی 139 دقیقهای است که بهراحتی میشود از تماشای آن لذت برد؛ فیلمی که آمار و ارقام هم گویای استقبال و تحسین عمومی آن هستند، اما نه به اندازهای که سعی شده است از آن به عنوان یکی از بهترین فیلمهای سال یاد شود. ستیغ هکسا با بودجهای چهل میلیون دلاری تولید شد و در گیشه بیش از 164 میلیون دلار فروخت. در اسکار هم شش نامزدی در رشتههای بهترین فیلم، کارگردان، بازیگر مرد اصلی، تدوین و میکس و تدوین صدا برای سازندگان فیلم به دست آمده است (که در این خصوص هم بهراحتی میشود فیلمهای جایگزین بهتری را دستکم در رشتههای بهترین فیلم و کارگردانی پیشنهاد کرد). در سایت «متاکریتیک» هم امتیاز میانگین 71 از صد بر اساس نقدهای 47 منتقد سرشناس برای فیلم به دست آمده است و جالبتر اینکه فقط دو منتقد امتیاز کامل دادهاند و دو منتقد هم امتیاز نُه از ده را برای فیلم در نظر گرفتهاند. با این حساب اگر ما هم بخواهیم «میهنپرستانه» برخورد کنیم باید به امتیاز و برتری همهجانبهی فروشنده (اصغر فرهادی) اشاره کنیم که به عنوان مثال در همین سایت «متاکریتیک» به امتیاز میانگین 86 از صد بر اساس 33 نقد رسیده است و هشت منتقد به آن امتیاز کامل دادهاند، از جمله چهرههای سرشناس و کهنهکاری چون اوئن گلیبرمن (ورایتی)، جو مورگنسترن (وال استریت جورنال) و ای. او. اسکات (نیویورک تایمز).
بجز اندرو گارفیلد که بازی قابل توجهی در نقش اصلی دارد، میتوان به بازی هیوگو ویوینگ (که عموم تماشاگران او را با نقش مأمور اسمیت در سهگانهی ماتریکس/ ماتریس میشناسند) در نقش پدر دزمند داس اشاره کرد یا از وینس وان در نقش گروهبان هاول نام برد که در ادای دین قابل قبول فیلمساز به شخصیت مشابهی در غلاف تمام فلزی (استنلی کوبریک، 1987) بازی خوبی را ارائه داده است. حضور ترسا پالمر در نقش دورثی، همسر داس، که شیمی درستی با اندرو گارفیلد دارد، فصلهای حضور در میدان جنگ در میانهی فیلم که متفاوت از اغلب نمونههای سینمایی هستند و بسیار بیرحمانه و تکاندهنده، و تصویر شاعرانهی پایانی فیلم و بخشهای مستند انتهایی از دیگر نقاط قوت فیلم هستند. ناپدید شدن برادر دزمند داس در داستان هم از اتفاقهای جالب فیلمنامه است. (امتیاز 8 از 10)