تونی اردمان (مارن آده، 2016)
شوخطبعی پایانناپذیر
مهدی شهریاری
بیننده از همان نماهای ابتدایی تونی اردمان متوجه میشود با فیلمی معمولی و قصهای درگیرکننده به منظور یک سرگرمی دوساعته طرف نیست. تونی مرد پابهسنگذاشتهای است که شوخطبعی را اصل زندگیاش قرار داده است و از همان لحظهی اول پستچی را سر کار میگذارد. خلبازیهای تونی را میبینیم و همراهش میشویم ولی کمکم حوصلهمان سر میرود. ریتم کُند و کُشندهی فیلم قابلیت این را دارد که نصفه رهایش کنیم و برویم پی کارمان؛ ولی کمی تحمل لازم است تا وارد جهان فیلم شویم و با تونی یا دخترش به همذاتپنداری برسیم.
دختر تونی کیلومترها دور از خانه خود را وقف کارش کرده است و نقش مشاور و بازاریاب شرکتی را در رومانی بر عهده دارد. او همهی تلاش خود را میکند تا کارش را به بهترین نحو ممکن انجام دهد و رضایت رییسش را به دست بیاورد. او بسیار جدی و مقرراتی است. دستیار جوانش مدام از او میپرسد که آیا از کارش راضی است و او با بیمیلی پاسخ میدهد: «کمکم داره بهتر میشه»! او آن قدر در کارش غرق شده است که خود را فراموش کرده و انگار خندیدن را به فراموشی سپرده است. او فقط یک بار میخندد، در پایان فیلم و جایی که دندان کذایی را در دهان میگذارد و کلاه را بر سر. انگار دندان و کلاه قدرت جادویی دارند و او را از واقعیت و رئالیسم اطرافش جدا میکنند و به دنیای دیگری میبرد.
تونی اردمان با ریتم خاص خودش سعی دارد تماشاگر پیگیر فیلم را هرچه بیشتر به فضای سرد و مکانیکی زندگی دختر بکشاند تا بلکه سعی و تلاش دیوانهکنندهی تونی برای بر هم زدن این نظم ساختگی را درک کند. زندگی مدرن و خالی از شور و حال و به قول تونی خالی از شوخطبعی دختر، آن قدر بر روان و پیکر او تأثیر گذاشته است که حتی لذت جسمی را هم به شنیعترین شکل ممکن تجسم میبخشد و باعث حیرت شخصیت مقابل و حتی تماشاگر میشود.
تونی حتی توسط دخترش هم درک نمیشود. واقعاً این دیگران هستند که تونی را نمیفهمند یا او شورش را درآورده است و بیش از حد شوخی میکند؟ این سؤال در فصلی از فیلم توضیح داده میشود؛ در صحنهای تونی به همراه دخترش و پیمانکار رومانیایی نزد کارگران حفاری چاه نفت میروند تا مثلاً تونی به آنها مشاوره بدهد. او نزدیک کارگران که مشغول نمونهگیری از چاه هستند میرود و خیلی عادی دستش را دراز میکند تا دست بدهد. کارگر دستش کثیف است و تونی زود دستش را پس میکشد و میگوید: «حتماً باید کار سختی باشه؟» پیمانکار این رفتار تونی را از دور میبیند و خیال میکند تونی به کارگر گفته است که چرا دستکش ایمنی ندارد. او با خشم کارگر را اخراج و سرکارگر پروژه را هم بهشدت شماتت میکند که چرا ایمنی را رعایت نکرده است؛ و در ادامه از تونی برای رعایت نکردن استانداردهای ایمنی عذرخواهی میکند و قول میدهد که تکرار نشود! تونی ماتومبهوت به نمایشی که راه افتاده است نگاه میکند و از دخترش میخواهد که نگذارد کارگر بیچاره اخراج شود. اما دختر میگوید ما در کارهای پیمانکار دخالت نمیکنیم! دنیای تونی اردمان بسیار ساده و بیپیرایه است. او خیاموار از لحظههای زندگیاش لذت میبرد و دم را غنیمت میشمارد و غم و غصه و رنج را از خودش دور میکند. او فقط همین راه را برای ارتباط با دیگران بلد است که دندان مصنوعی را به دهان بگذارد و وارد نقشی شود که بتواند حرفهایش را بهراحتی با دیگران در میان بگذارد. او نمیتواند با جدیت و عصبانیت دخترش را بابت مصرف مواد شماتت کند بلکه کلاهگیس و دندان مصنوعی میگذارد و توی جلد یک کارآگاه پلیس میرود و به دست دخترش دستبند میزند تا بابت مصرف مواد دستگیرش کرده باشد؛ ولی خیلی زود یادش میآید که کلید دستبند را با خودش نیاورده است؛ و به همین راحتی یک شوخی معمولی به یک بحران تبدیل میشود و...
تونی اردمان با بازیهای خیرهکنندهی بازیگرانش که دنیای مورد نظر فیلمساز را بهخوبی درک کردهاند و به بهترین نحو آن را به نمایش گذاشتهاند، تجربهی کمنظیری است از رابطهی میان پدر و دختری که هیچ سنخیتی با هم ندارند ولی مجبور به همزیستی میشوند. لباس و ماسک بلغاری که تونی به تن میکند و با یک گلدان گل به مهمانی دختر میآید همهی عصاره و چکیدهی فیلم است. دختر در لحظهی دیدن آن غول سیاه با گردن دراز وحشت میکند و جیغ میکشد، ولی بعد از گذشت چند دقیقه و نزدیک شدن به آن از وحشتش کاسته میشود. او وقتی میفهمد پدرش درون آن لباس و ماسک است، دواندوان با پای برهنه دنبالش میدود و صدایش میکند. او در آغوش غول سیاه و پُرمو آرام میگیرد و همهی محبت پدری را در آن لحظه درک میکند. او همهی تلاشش را میکند تا دخترش بفهمد که زندگی آن قدر جدی نیست که به خاطرش خودمان را آزار دهیم، ولی آن قدر شیرین و لذتبخش است که میشود از آن لذت برد و لحظهها و ثانیههای عمر را به خوشی گذراند؛ با شوخطبعی پایانناپذیر...
سالی (کلینت ایستوود، 2016)
سلام بر کاپیتان
امیر نعیمی
سالی که یک خلبان کارکشته ایرباس است اندکی پس از برخاستن از فرودگاه لاگاردیا در نیویورک به سمت فرودگاه بینالمللی شارلوت داگلاس در کارولینای شمالی ناگهان به دستهای از پرندگان برمیخورد که به موتورهای هواپیما برخورد میکنند و آنها را از کار میاندازند. سالی که با یک چالش جدی مواجه شده است، مجبور میشود هواپیما را روی رودخانه هادسن فرود بیاورد. با اینکه مسافران و خدمه از این تصمیم نجاتبخش خشنودند و سالی را یک قهرمان میدانند، اما «هیأت ملی امنیت حملونقل» ادعا میکند که سالی میتوانسته است به فرودگاه برگردد. سالی ناگزیر میشود در جلسههای بررسی و بازسازی حادثه حاضر شود و با مرور کابوسوار حادثه آنها را قانع کند که این تنها انتخاب او بوده است.
این فیلم که بر اساس اثر خودزندگینامهای با عنوان بالاترین وظیفه به قلم چسلی سالنبرگر و جفری زاسلو ساخته شده است، جدیدترین فیلم بلند کلینت ایستوود در مقام کارگردان است. فیلم در پرداخت، مینیمال است و لوکیشنهای متعدد و بازیگران پرشماری ندارد. با این حال با ریتم مناسب و بهدرستی قصهاش را تعریف میکند. فیلمساز عمدهی تمرکز و تلاش خود را به شخصیتپردازی سالی (با بازی تام هنکس) اختصاص داده است و تأثیر این رویداد تلخ را بر وی به نمایش میگذارد. از این رو حتی فرصت نمیکند به لایههایی از زندگی جف اسکایلز، کمکخلبان سالی (با بازی ارون اکهارت) نزدیک شود.
سالی فیلم جمعوجور و کوچکی است که حادثهی اصلی آن به لحاظ زمانی خیلی کوتاه است و تنها چند دقیقه به طول میانجامد که میشد این موضوع را با افزودن جزییات داستانی و شخصیتهای دیگر تا حدی برطرف کرد و بر جذابیتهای دراماتیک فیلم افزود. در واقع میتوان گفت سالی حرف چندانی برای گفتن ندارد و کارگردانش قصهی سادهای را درباره یک قهرمان ملی انتخاب کرده و آن را در ادامهی کارنامهاش در پی فیلمی مانند تکتیرانداز آمریکایی ساخته است تا بهنوعی قیاس خاص خودش از تعریف و جایگاه قهرمانان سرزمینش را داشته باشد.