یک داستان خوب باورپذیر است
برای این که بتوانیم بهطور کامل، درگیر یک داستان بشویم، معمولاً باید متقاعد شویم که این داستان میتواند واقعی باشد. یک فیلمساز میتواند با استفاده از روشهای گوناگونی توهم حقیقی بودن را ایجاد کند.
یک - حقایق قابل مشاهدهی بیرونی: رخدادها، آنچنان که هستند. آشکارترین و رایجترین کیفیت حقیقی در یک فیلم داستانی، نزدیکی و شباهت آن به زندگی است. از عبارت ارسطو استفاده کرده و بگوییم که این داستانها «ممکن است اتفاق افتاده باشند و ظرفیت این را دارند که بر اساس قواعد احتمالات یا مقتضیات به وقوع بپیوندند.» چنین حقیقتی مبتنی بر به هم ریختن شواهدی است که در جهان اطراف ما رخ میدهند. آنهایی که ازدواج کردهاند لزوماً همواره خوشبخت نیستند و رخدادهای تراژیک، بیماریهای حاد و بدبختیهای بزرگی، اغلب برای کسانی اتفاق میافتند که انتظار ندارند چنین بلایی سرشان بیاید. اما ما چنین حقایقی را میپذیریم چون با تجاربی که از زندگی کسب کردهایم، همخوانی دارند. فیلمهایی مانند کشتیگیر (2008) یا گرینبرگ (2010) باورپذیر هستد چون با آنچه در زندگی تجربه کردهایم، مطابقت دارند.
دو - حقایق درونی فطرت انسانی: آنچه که قرار است بشود. دستهی دیگری از حقایق هستند که به دلیل خواسته یا نیاز ماست که حقیقی به نظر میرسند. برخی از بزرگترین آثار سینمای کلاسیک، حتی وانمود نمیکنند که بناست حقایق زندگی واقعی را نشان بدهند؛ بلکه به جای این کار یک افسانهی پریان یا داستانی با پایان خوش را به ما نشان میدهند. آدمهای خوب همیشه پیروز میشوند و عشق حقیقی بر همه چیز غلبه میکند. اما چنین داستانهایی به یک نوع خاصی باورپذیر هم هستند یا دستکم طوری ساخته میشوند که اینگونه به نظر برسد، چون به چیزهایی میپردازند که شاید بتوان نام حقایق درونی بر آنها گذاشت. حقایقی که عملاً قابل مشاهده نیستند اما انگار به چشم ما حقیقی به نظر میرسند چون میخواهیم یا لازم داریم که این گونه باشند. در واقع، مفهوم مجازات عادلانه (این که پرهیزگاری پاداشی دارد و بدی جزایی دارد) به نوعی نمونهای از یک چنین حقیقت درونی است. ما به ندرت در یک داستان به دنبال مجازات عادلانه هستیم چون بنا هست که چنین چیزی اتفاق بیفتد. بنابراین خیلی از فیلمهای داستانی به این دلیل متقاعدکننده هستند چون با یک حقیقت درونی همخوانی دارند و قانع میشویم که نیازهای بشری را بپذیریم. البته، چنین حقایقی به چشم آنهایی که نمیخواهند مسائلی از این دست را پذیرفته یا باور کنند، این چیزها قلابی و غلط است. فیلمهایی مانند آقای اسمیت به واشنگتن میرود (1939) به کارگردانی فرانک کاپرا یا مناظرهکنندههای بزرگ (2007) ساختهی دنزل واشنگتن، تصاویر باورپذیری از جهان ارائه میکنند که شاید خیلی شبیه به جهان خود ما باشد.
سه - شباهت هنری به حقیقت: چیزهایی که هیچوقت نبوده و هرگز وجود نخواهند داشت. فیلمسازانی را سراغ داریم که نوع خاصی از حقیقت را به نمایش میگذارند. آنها با استفاده از مهارتهای تکنیکی و هنری، میتوانند یک جهان خیالی را روی پردهی سینما خلق کنند که انگار در تمام مدت نمایش فیلم کاملاً باورپذیر است. در چنین آثاری، حقایق مبتنی بر این هستند که چگونه تماشاگر قانع شود که محیطی عجیب و غریب یا فانتزی را بپذیرد و حس کند در زمان دیگری زندگی میکند یا شخصیتهایی با رفتارهای عجیب را باور کند. در این موارد ما به عنوان تماشاگر تصور میکنیم که حالوهوا، فضاسازی و جانمایهی سرتاسر فیلم را درک میکنیم. اگر یک فیلمساز بتواند این نوع شباهت به حقیقت را با مهارت خلق کند، با کمال میل میپذیریم که بر بیاعتمادی و اعتقاد نداشتن خودمان به چنین حقایقی سرپوش بگذاریم و شکاکیت و قوای عقلی خود را پشت سر گذاشته و وارد جهان خیالی فیلمساز بشویم. اگر یک دنیای خیالی با موفقیت ایجاد شود، ممکن است به خودمان بگوییم «بله، در چنین موقعیتی، تقریباً هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد.» زمانی که بتوانیم با چنین محیط غیرعادی و نافذی ارتباط برقرار کنیم، بر اساس قواعدی دست به قضاوت میزنیم که درواقع فیلمسازان آنها را وضع کردهاند. ادوارد دستقیچی (1990) ساختهی تیم برتن و انیمیشن راتاتویی (2007) به شکلی هنرمندانه دنیاهایی روی پردهی سینما خلق میکنند که دلمان میخواهد شخصیتها، محیط داستان و رخدادهای آنها را بپذیریم. در واقع در طی دو ساعت یا کمی بیشتر، داستان آثاری مانند تلقین (2010)، جادوگر شهر آز (1939) یا ئی.تی. (1982) را بهطور کامل باور میکنیم.
بنابراین باورپذیر بودن یک داستان به سه عامل بستگی دارد: (1) قواعد عینی، بیرونی و قابل مشاهدهی احتمالات و ضرورتها؛ (2) حقایق درونی عاطفی، ذهنی و غیرمنطقی فطرت بشری و (3) شباهت پیدا کردن به حقیقتی که یک فیلمساز با استفاده از هنر متقاعدسازیاش انجام میدهد. هرچند ممکن است تمام این حقایق در یک فیلم جمع شده باشند، اما معمولاً نوع خاصی در ساختار کلی یک فیلم ارجحیت پیدا میکند و حقایق دیگر نقش چندانی نخواهند داشت.
یک داستان خوب جذاب است
جلب توجه و از دست نرفتن آن، نیاز اساسی یک داستان خوب است. برخی صرفاً به این دلیل مجذوب داستان یک فیلم میشوند، چون ریتم سریعی دارد. برخیها وقتی داستان فیلمی، متکی به عشقی رمانتیک نباشد؛ حوصلهشان از آن فیلم سر میرود. البته کسانی هم هستند که اگر فیلمی دارای نشانههای عمیق فلسفی نباشد، اهمیتی به داستان آن نمیدهند. صرف نظر از این که چه نوع داستانی را دوست داریم -سرگرمکننده یا تفکربرانگیز- در این شکی نیست که به سینما نمیرویم تا فیلمی را ببینیم که ما را خسته و کسل بکند. به نظر نمیرسد کسی بتواند فیلم کسلکنندهای را تحمل کند: ممکن است فیلمی ما را شوکه کرده، نومید کند یا گیجمان کند اما هیچ وقت باعث نمیشود حوصلهمان سر برود. پس ما کاملاً انتظار داریم که فیلمساز با دور شدن از جزییات نامربوط و چیزهایی که حواس ما را پرت میکند؛ واقعیت موجود در فیلم را ارتقاء ببخشد. وقتی زندگی مفت و مجانی، امور عادی، یکنواخت و خستهکننده را به ما نشان میدهد، چرا باید بلیت بخریم و اینها را روی پردهی سینما تماشا کنیم؟
حتی کارگردانهای نئورئالیست ایتالیایی که در آثارشان بر زندگی زورمره تأکید داشتند و دوست نداشتند از خودشان داستانی بسازند، به این نکته اشاره کردهاند که واقعیت روزمره کسلکننده نیست چون پیچیدگیها و تأثیرات خاص خودش را بر جای میگذارد. همانطور که چزاره زاواتینی خاطر نشان میکند « هر حقیقتی را که دوست دارید به ما بدهید تا در آن کاوش کنیم و چیز با ارزشی از دلش دربیاوریم که ارزش تماشا کردن داشته باشد.» از نظر خیلیها «ارزش تماشا داشتن» و «جذاب بودن» مترادف هم هستند.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: