نفرتی که تو میکاری/ The Hate U Give
کارگردان: جرج تیلمَن جونیور. بازیگران: آماندلا استنبرگ، کی جی آپا، آلگی اسمیت، راسل هورنسبی، آنتونی مک کی، رژینا هال. محصول ۲۰۱۸ آمریکا.
خلاصه داستان: استار کارتریک دختر دبیرستانی سیاهپوست است که والدینش با فرستادنش به یک مدرسه سطح بالا واقع در یکی از محلههای بالای شهر، تا حد امکان او را از تماس با باند سیاهپوست مواد فروش محل سکونتشان دور نگهداشتهاند. در یک میهمانی شبانه مختص سیاهپوستان، او با دوست دوران کودکیاش خلیل روبهرو شده و خلیل بعد از به هم خوردن میهمانی، در حال رساندن استار به منزلش است که پلیس اتومبیل آنها را متوقف کرده و در یک کنش و واکنش و با فرض اینکه خلیل در صدد کشیدن اسلحه است، با شلیک گلوله او را به قتل میرساند. در ادامه خانواده عافیتطلب استار ابتدا مانع از شهادت او و درگیرشدنش با موضوع میشوند، چرا که علاوه بر خطر رویارویی با پلیس نژاد پرست، باند مواد توزیع کننده مواد مخدر محله سکونتشان هم تهدید کرده که در صورت شهادت دختر جوان که تبعاتی برای باند خواهد داشت، ضربه محکمی به خانواده خواهد زد ولی در نهایت استار تصمیم میگیرد در کنار هم نژادانش و سفیدپوستان اندک مخالف تبعیض نژادی رودرروی سیستمی که مامور جنایتکار پلیس را تبرئه کرده بایستد.
اگرچه از دوران اوج نژادپرستی در آمریکا و جنبشهای مردمی علیه آن مدت زمان زیادی گذشته اما به نظر میرسد ادامه حیات این پدیده ناخوشایند در جامعه کنونی این کشور از یکسو و تاثیرات تبعیضهای بیرحمانه نژادی دههشصت و دهههای ماقبل آن، چنان شدید و عمیق بوده که همچنان جلوههای پررنگ موضوع نژادپرستی را در سینمای این کشور شاهد هستیم. در همین ششهفت سال گذشته افزون بر آثار متوسطی که چندان دیده نمیشوند، میتوان به چندین فیلم شاخص اشاره کرد که با مضمون نژادپرستی ساخته شدهاند. دوازدهسال بردگی (2012) ساخته استیو مککویینِ سیاهپوست، رنجنامه ربودن و به بردگی بردن سیاهپوستان شمال آمریکا در ایالات جنوبی این کشور را به تصویر میکشد، سِلما (۲۰۱۴) به کارگردانی ایوا دوورنیبه تلاشهای فعالان سیاهپوست برای اخذ حق رای شهروندان سیاه میپردازد، هشت نفرتانگیز (2015) ساخته کوئنتین تارانتینو نمادهای آشکار نژادپرستی دارد، سه بیلبورد خارج از آبینگ میزوری (2017) مارتین مکدونا خصومت نژادپرستان سفیدپوست نسبت به همنژادان معتقد به برابری نژادی را به نمایش میگذارد، کلنزمن سیاه ساخته مشهورترین فیلمساز سیاهپوست آمریکا یعنی اسپایک لی، تقابل پلیس با محوریت افسر سیاهپوستاش با باند مخوف نژادپرستی را محور قرار داده، کتاب سبز پیتر فارلی، تحقیرهای نژادی رواداشته شده به یک فرهیخته سیاهپوست حوزه موسیقی آمریکا را به تصویر میکشد و سرانجام فیلم اخیر جرج تیلمنِ سیاهپوست یعنی نفرتی که تو میکاری که موضوع این یادداشت است و از زاویه حذف فیزیکی شهروندان سیاهپوست آمریکا به این موضوع نگاه کرده، همگی گواه محکمی هستند بر ادامه حیات هرچند کمرنگتر نژادپرستی در این کشور و به تبع آن توجه جدی سینماگران آمریکا به این مقوله.
این اولینبار نیست که جرج تیلمن، نژادپرستی را محور مضمونی آثارش قرار میدهد، فیلم تحسین شده مردان افتخار (2000) و روایت سختگیریهای آمیخته با نژادپرستی بیلی ساندِی (رابرت دنیرو) نسبت به قهرمان جوان سیاهپوست فیلم کارل براشِر (کوبا گودینگ) را به یاد میآوریم که یک درام شخصیت محور به شمار میآید، و حالا جرج تیلمن در آخرین ساختهاش، مضمون نژادپرستی را در قالب یک درام جنایی جلوی دوربین برده است.
در عنوانبندی فیلم نام آنجی توماس در مقام نویسنده کتابی همنام با فیلم آمده که منبع اقتباس آن بوده است. نویسنده جوان سیاهپوستی که در دوران کودکی شاهد تیراندازی منجر به مرگ یک فعال سیاهپوست حقوق بشر به نام مِدگار اِوِرز بوده که به شهادت او در دادگاه در سن شش سالگی هم منجر شده است، توماس بعد از آنکه در سالهای تحصیل در دبیرستان روایت به قتل رسیدن دیگر فعالان جنبش مدنی سیاهان آمریکا از اسکار گرانت تا ترایون مارتین، مایکل براون را میشنود دست به نگارش کتاب نفرتی که تو میکاری میشود که روایت آن شباهتهای بسیاری با تجارب شخصی خودش دارد.
در ساخته تیلمن، به جای آن دختر بچهی شاهد قتلِ فعال سیاهپوست، به تناسب مقتضیات درام، استار که دختری شانزده هفده ساله دبیرستانی است (با بازی آماندلا استنبرگ)، به عنوان قهرمان در مرکز داستان قرار گرفته است.دختری که والدین سختگیر، محافظهکار و در عین حال کمالگرایش، او و دیگر فرزندان خانواده را به مدرسهای با تنوع نژادی و خارج از محله سیاهپوستنشین محل سکونتشان فرستادهاند اما رنگ سیاهِ پوست و تعلق به یک نژاد تحقیر شده در جامعهای شکل گرفته بر بستر حذف بومیهای رنگینپوست، سرانجام قهرمان را با چالشی جدی رودررو میکند. چالشی شکل گرفته در موقعیت دشوار تنها شاهد قتل و تصمیم به شهادت یا عدم شهادت آن.
چالش مهم دیگری که فیلم سعی میکند به موازات تنگنای اصلی پیش روی قهرمان، آن را به پیش ببرد تهدید باند سیاهپوست مواد فروش محله موسوم به «کینگ لردها»است که از ترس شهادت استار به پیشینه خلیل در عضویت در این باند، دختر و خانوادهاش را به سکوت تهدید میکنند. در واقع فیلم سعی میکند با خلق دو تهدید یکی از سوی نظام سفیدپوست نژادپرست حاکم (که البته تظاهر به برابری نژادی میکند) و شهادت علیه مامور و قرار گرفتن در برابرش، بدون تبعات نخواهد بود و دیگری از طرف همنژادان خلافکار گیر افتاده در باتلاق بیکاری و بیعدالتی اجتماعی، قهرمانش را در موقعیت خطیر تحول یا سازش قرار دهد، تحولی که قاعدتاً باید از نزدیک شدن قدمبهقدم این دو خط چالشی موازی و گیر افتادن قهرمان در تنگنای میان آنها سرچشمه بگیرد، تا اینجای ماجرا، با فیلم قابل اعتنایی روبهرو هستیم که هم یک داستان واقعی منبع الهام آن بوده و هم بدون شاخوبرگهای اضافی، تماشاگر را با قصه درگیر میکند ولی در ادامه چندان خوب پیش نمیرود.
مهمترین پرسشی که عدم پاسخ دقیق و سرراست به آن تا انتهای فیلم، عملاً فهم درست یکی از آن دو خط چالشی داستان را با مشکل مواجه کرده و به افتادن تماشاگر در قلاب درام لطمه میزند، این است که چرا کینگ لردها از شهادت دادن دختر جوان هراس دارند؟ مگر نه اینکه موضوعیت شهادت او در خصوص تیراندازی جنایتکارانه مامور نژادپرست پلیس به سوی خلیل ارتباط مستقیمی با عضویت پسر مقتول در باند قاچاق مواد مخدر ندارد؟! آنچه که فیلم بر آن تاکید دارد تلاش بازجوهای پلیس و دستگاه قضایی آمریکا برای اثبات انتساب خلیل به باندهای فروش مواد مخدر بدون اشاره مشخص به کینگ لردها در جهت موجه جلوه دادن جنایت قتل اوست، خب، با شهادت استار به این اتهام، حداکثر نتیجهای که از این شهادت حاصل میشود تبرئه مامور نژادپرست و به قولی ماستمالی کردن اصل واقعیت مرگ خلیل است نه اصل وجود و فعالیت باند تبهکار کینگ لردها و تبعات قضایی متوجه آنها. اگر هم پاسخ دلیل نگرانی سرکرده باند از شرکت استاردر جلسه بازجویی، شهادت او مبنی بر قتل دوستش در دوران کودکی توسط اعضای باند است که آنوقت این پرسش مطرح میشود که رییس باند چگونه بیمقدمه و بیزمینهسازیهای دراماتیک به چنین پیشبینی رسیده است؟ دختر خانوادهای عافیتطلب که تحت آموزشهای سختگیرانه پدر برای چگونگی رویارویی با گشت پلیس نژادپرست آمریکا بوده چگونه و بر مبنای کدام زمینهچینی، ناگهان در میانه بازجویی به پرونده تاریخ گذشته جنجالی دیگری که پدرش را هم تحتالشعاع قرار خواهد داد، وارد میشود؟ اساساً بین یک قتل نژادپرستانه با قتلی بر مبنای تسویه حسابهای درون سازمانی سیاهپوستان چه رابطهای برقرار است؟ این درست که یک فیلم باید ذهن بیننده را به تکاپو و جستوجو وادارد و همه چیز را شستهرفته به خورد او ندهد، ولی آیا دادههای فیلم نشانهای از زدوبند میان باند مواد و پلیس و سرپوشگذاریهای پلیس به تماشاگر میدهد که حالا سرکرده کینگ لردها نگران شهادت منجر به لو رفتن باند باشد؟ این پرداخت بد و گنگ را مقایسه کنید با تعامل روشنی که در فیلم عشای ربانی سیاه (اسکات کوپر، 2015) میان سردسته تبهکاران با افسر خطاکار افبیآی میگذشت تا ضعف ساختهی تیلمن در طرح این خط چالشی آشکار شود.
در فیلم همه چیز برای رسیدن به هدف غایی تحول قهرمان جوان و خانوادهاش برای دست کشیدن از آن پیله شکنندهی عافیتطلبی طراحی شده است از قرارگرفتن در همان موقعیت ناخوشایند قتل خلیل تا مراسم تاثربرانگیز و عدالتجویانهی تدفین او، آشنایی با فعالین مدنی سیاهپوست و مصاحبهها و بازجوییهایی که بوی نژادپرستی و نابرابری اجتماعی میدهند. همه اینها برای تغییر و شکستن آن پوسته محافظهکاری و حتی تجدید نظر در ارتباط با دوستان سفیدپوست کافی به نظر میرسند ولی با این همه فیلم آنگونه که باید و شاید تماشاگر را با خود همراه نمیکند، چرا که به سیم آخر زدن خانواده تا حدی که پدر عافیتجوی خانواده فرزندانش را در صحنهای نمادین به شکل یک دسته نظامی گوش به فرمان به صف کرده و به ایستادگی فرا بخواند، دختر مرددش در یک شورش خیابانی بلندگو به دست بگیرد و در ملاعام شهادت بدهد و پسر کوچکش به عنوان نماینده نفرتزدهی نسل آینده، اسلحه را به سوی یک افسر سفیدپوست نشانه برود، نیاز به مقدماتی دارد که در فیلم ملموس نیستند. تماشاگر باریک و باریکتر شدن مسیر تصمیمگیری و قرارگرفتن استار و خانوادهاش در برابر دو راهی سازش یا مبارزه را به شکلی عمیق احساس نمیکند و در تمام طول اثر بدون همذاتپنداری، تنها در جایگاه ناظر بیرونی جهان داستانی فیلم باقی میماند. فیلمی که در مجموع نمیتواند عنصر تحول به عنوان عنصر جوهری و بنیادین خود را به منصه ظهور برساند و دستیابیاش به جایگاهی ماندگار در زیررده آثار سینمایی نژادپرستانه دشوار به نظر میرسد.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: