برخی از بازیگران سینما در سالهای انتهای فعالیتشان، در آثاری ظاهر میشوند که نه تنها چیزی به کارنامۀ آنها اضافه نمیکند بلکه خاطرۀ بازیهای خوب آنها را نیز تحتالشعاع قرار میدهد. به نظر میرسد چنین رفتاری نه تنها در میان ستارگان سینما بلکه دیگرانی از جمله فوتبالیستها نیز جاری است. گابریل باتیستوتا سالهای آخر فوتبالیاش را در یکی از تیمهای اماراتی گذراند که شأن او را تا حد یک بازیکن عادی پایین آورد. هنری جینس فاندا یا آنطور که در تاریخ سینما مشهور است، هنری فوندا نیز از چنین قاعدهای مستثنا نیست و او را که با شماری از بهترینهای تاریخ سینما همچون آقای لینکلن جوان (1939)، خوشههای خشم (1940)، کلمانتین عزیزم (1946) یا تنها یک بار زندگی میکنید (1937)، مرد عوضی (1956) و حتی روزی روزگاری در غرب (1968) به یاد داریم، در انتهای دوران بازیگریاش، در تریلر جاسوسی آنری ورنوی افعی (1973) در نقش رییس سازمان سیا ظاهر شد. نقشی که شاید هر بازیگر دیگری نیز میتوانست بازی کند و هیچ فرقی هم در اصل ماجرا نداشته باشد.
هنری فاندا نماد مجسم قهرمانان سینمای کلاسیک آمریکاست که دنبال دردسر نمیگردند اما حاضر هم نیستند از آرمانهایشان کوتاه بیایند. جدای از آقای لینکلن جوان، چنین شخصیتی را میتوانیم در خوشههای خشم دنبال کنیم. شخصیت تام جاد با بازی فاندا به تازگی از زندان آزاد شده و اکنون که میخواهد در کنار خانوادهاش دمی بیاساید، مجبور میشود همراه خانواده سفری ادیسهوار را آغاز کند که انتهایش از همان ابتدایش پیدا نیست. او قهرمان تلخاندیشی است که هیچ وقت خنده بر روی لبانش دیده نمیشود. چشمهای غمگینی دارد که این یکی در واقع یک حصیصه آشنا در پرسونای همیشگی فوندا است. او با طمأنینه راه میرود، آدم سریعی نیست. مثل این است که وقتی دارد راه میرود، مدام در فکر اتفاقهایی است که بناست در آینده رخ بدهند. همواره حیران و نگران است. نمیتواند بیتفاوت باشد اما میداند که بنا نیست دایماً بر مشکلات غلبه کند. اینها بخشهایی از هویت او در شاهکار جان فورد است که به طرز عجیبی شانزده سال بعد در مرد عوضی همچنان بر قامت مانی بالسترو قهرمان هیچکاک مینشینند و فاندا به طرزی غریب به یکی از قهرمانان مرد آثار هیچکاک بدل میشود. غریب به این معنا که مردان هیچکاکی تقریباً هیچ کدام مثل فاندا نیستند. نه کری گرانت در مثلاً سؤظن (1941) بدنام (1946) و شمال از شمال غربی (1959)، نه جیمز استوارت در پنجرۀ عقبی (1954)، مردی که زیاد میدانست (1956)، و نه حتی سرگیجه (1958) با این همه فاندا میتواند در این فیلم تلخ و سیاه با درونمایههایی اگزیستانسیالیستی به مظهر یک قهرمان تمامعیار هیچکاکی بدل شود. بالسترو با بازی فاندا شخصیتی آرام و اهل خانواده است که ناگهان و بی هیچ دلیل به سرقت متهم میشود و حالا باید به زندان بیفتد. چشمان نگران فوندا وقتی در میان آن دو مأمور و درون اتومبیل پلیس مینشیند، گویی پیشاپیش از نگرانی او برای ما سخن میگوید. یا نگاه کنیم به مراحل انگشتنگاری از بالسترو که فوندا با آرامشی باور نکردنی تمام مراحل را پشت سر میگذارد. بالسترو سعی دارد واقعگرا باشد. به این معنا که فارغ از هرگونه حرکت اضافی، سرنوشتاش را پذیرفته است. حتی وقتی همسرش به تدریج تعادل روانیاش را از دست میدهد، او همچنان همان مرد آرامی است که سعی دارد زندگیاش را بکند و مصایبی را که بر دوشش سنگینی میکند، در سکوت با خودش حمل کند و فوندا بهترین گزینه برای فرو رفتن در جلد بالسترو است.
فاندا بازیگری نیست که از بدنش استفادۀ چندانی بکند. قدِ بلند و راه رفتن سنگین و کندش او را به گزینهای مناسب بازیگران سینمای کلاسیک تبدیل میکند. در سینمای کلاسیک بسیاری از صحنههای داخلی (یا استودیویی) و نماها عموماً مدیومشات هستند. بنابراین بازیگران سینمای وسترن- برای مثال - باید راه رفتن و حرکاتشان توجه بیشتری را جلب کنند تا مثلاً نحوۀ دیالوگگوییشان. شاید بر این اساس است که بازیگری مانند جان وین، کمتر یک بازیگر استودیویی به شمار میآید و وسترنهای بیشتری نسبت به آثار دیگر بازی کرده است. البته فاندا در چند وسترن مانند جسی جیمز (1939)، حادثۀ آکسبو (1943)، قلعۀ آپاچی (1948) و ستارۀ حلبی (1957) بازی کرده اما فیلمهای رمانتیکی مانند جزهبل (1938) و خانم ایو (1941) بازی استودیویی او را بیشتر نمایان میکنند. در دوازده مرد خشمگین (1957) که خودش تهیهکنندۀ فیلم نیز بود، همان پرسونای همیشگی هنری فوندای را بازی میکند که با آن چشمان غمگیناش کوتاه نمیآید و اصولی که به آنها اعتقاد دارد، اجازه نمیدهد در برابر دیگر اعضای هیأت منصفه کوتاه بیاید. او در ابتدا آرام و ساکت است و موقعی که آب در خوابگه مورچگان هیأت منصفه میاندازد نیز همچنان آرامشش را حفظ میکند.
شاید تنها نقش منفی کارنامۀ طولانی هنری فوندا بازیاش در روزی روزگاری در غرب ساختۀ سرجیولیونه باشد. وسترنی نامتعارف با نقشی نامتعارف از کارگردانی نامتعارف که اصرار داشت فوندا در جلد فرانک فرو برود، یک رذل آدمکش بیرحم که سرانجام فرشتۀ مرگ از آستین هارمونیکا (چارلز برانسن) بیرون میآید و او را به سزای اعمالش میرساند. فاندا پرهیز داشت در این نقش ظاهر شود اما با مهارت تمام توانست به این شخصیت جان بدهد. فرانک با بازی هنری فاندا آدمکشی بسیار خونسرد است که قتل عام یک خانواده به دست او خم به ابرویش نیاورده و جز بدی و شرارت را نمیشناسد. فاندا در لحظات بسیاری بازی در سکوت را در دستور کار قرارداده و تنها با آن چشمهای آبی نگران و همچنان غمگین، دائماً حواسش به یک سازدهنی است که جانش را نجات میدهد و نمیداند چرا تا واپسین لحظاتی که فرانک چند سال جوانتر را میبینیم که سازدهنی را درون دهان برانسن میگذارد تا او بنوازد و برادرش را خوشحال کند که حلقۀ دار بر گردن دارد. نخستین و تنها نقش منفی کارنامۀ هنری فاندا بعد از سالها بازی در نقش کسانی که به دنبال عدالت هستند و اکنون از عدالت میگریزد یکی از شاهنقشهای اوست. هر چند بعد از این فیلم او بار دیگر در نام من هیچکس (1973) به فضای وسترن بازمیگردد و با ترنس هیل همبازی میشود اما نه بازی او نه این فیلم در حافظۀ تماشاگران همیشگی هنری فاندا باقی نمیمانند. هنری فاندا که در واپسین سالهای عمرش به خاطر بازی در کنار برکۀ طلایی (1981) همراه با کاترین هپبرن اسکار بهترین بازیگر را گرفت، یک سال بعد در 77 سالگی درگذشت.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: