بابادوک/ The Babadook
نویسنده و کارگردان: جنیفر کنت، مدیر فیلمبرداری: رادک لاژوک، تدوین: سایمن نجو، موسیقی: جد کورزل، بازیگران: اسی دیویس (آملیا)، نوا وایزمن (ساموئل)، دانیل هنشال (رابی). محصول 2014 استرالیا، 93 دقیقه.
مادری تنها که بهشدت تحت تأثیر مرگ خشونتآمیز شوهرش قرار گرفته، با ترس پسرش از هیولایی که در خانهشان پنهان شده دستوپنجه نرم میکند تا اینکه حضور شومی او را در بر میگیرد.
گسست جوهره و جلوه
بابادوک واجد بسیاری از المانهای آشنای ژانر وحشت است که کموبیش در جای خود قرار گرفتهاند؛ اما مشکل جدیای که دارد مخدوش بودن و در نتیجه غیرمتقاعد بودن منبع وحشتش است. در فیلمهایی که قرار است شخصیت محوری داستان دچار تنشهای روانی ناشی از تنهایی یا توهم یا تسخیر فضاهای ماورایی و... شود و فضایی موحش در ارتباط با خود و نزدیکانش به وجود آورد، منطق درونی فیلم در چارچوبی شکل میگیرد که بتواند عامل ترس را با موقعیت خاص آدم قصه ارتباط دهد. مثلاً در جنگیر موجود اهریمنی از مکانی دوردست به منزل قهرمان داستان نقل مکان میکند و به تسخیر دختربچه میپردازد یا در کینه خود خانه در تسخیر ارواحی است که پیش از این به نحوی فجیع کشته شدهاند و حالا ساکنان جدید دچار آزار از ناحیهی ایشان میشوند و... اما در بابادوک خیلی ناگهانی و بیمقدمه، شخصیت اصلی داستان، آملیا، با خواندن کتاب کودکانهی عجیبی در ابعاد افسانههای لولوخورخورهای، در معرض آسیبهای روانی/ ماورایی قرار میگیرد، بیآنکه مقدمهپردازی مناسبی برای این مواجهه در نظر گرفته شود. اینکه یک کاراکتر کتاب داستان بچگانه، تبدیل به موجودی هراسآور در ابعاد تسخیرشدگی روحی شود، روندی غیرمتقاعدکننده دارد. اگر این کاراکتر افسانهای صرفاً برای بچهی خردسال (ساموئل) ابعاد ترسناک مییافت، با توجه به دامنههای خیالپرداز کودکان، شکل موجهتری میداشت، ولی در فیلم این آملیا است که در فضای مزبور واقع میشود و شمایل ذهنی/ ماورایی موجود ترسناک را عینی و تجسمی میکند. چرا آملیا به عنوان زنی در آستانه میانسالی دچار وحشت فزاینده از لولوخورخوره میشود؟ فیلم اشارههایی به تنهایی، خلأهای عاطفی/ جنسیتی و گرههای ناشی از همزمانی مرگ همسر و تولد فرزند دارد، اما اینها صرفاً میتوانند زمینهساز یک بحران شخصیتی باشند و نه عامل اساسی فرو رفتن در دالانهای توهمهای روانی یا مواجهه با فضاهای متافیزیکی. مشکل دیگر آن است که مرزبندی دقیقی بین اینکه بابادوک اصولاً در محدودهی ناآرامیهای ذهنی و توهمی زن قرار دارد یا اینکه به مثابه یک موجود ماورایی واقعی، عینیت دارد رعایت نشده است. گاهی وقتها آنچه زن میبیند صرفاً توهمهایی دیداری است (مثل ماجرای حشراتی که از حفرهی پشت یخچال خارج میشوند) و گاهی وقتها همان سان که بچه بابادوک را میبیند او هم میبیند، پس موضوع خیلی هم ذهنی نیست. این دوگانگی باعث شده است که برخی قسمتهای فیلم اصولاً در باور هم نگنجد (مثل طناب پیچیای که بچه روی مادرش در زیرزمین انجام میدهد) و البته پایانبندیاش لق بزند (بالأخره چه میشود که زن بر توهمها یا ادراکهای ماوراییاش فائق میآید؟ اینکه بابادوک را در زیرزمین حبس میکند بر اساس چه معرفت و توانمندی جدیدی است؟ آن ماجرای تغذیهی بابادوک از کرمها دیگر چه صیغهای است؟) بله... میتوان از بسیاری از نمودهای فیلم (مانند همپوشانی روح شوهر با بابادوک و بچه یا ماجرای شعبدهبازی پسرک) مفاهیم تمثیلی متعددی استخراج کرد، ولی قبل از هر چیز این نمودها باید جایگاه دراماتیک داشته باشند که ندارند.
بابادوک جلوههایی تمامعیار از یک فیلم ترسناک را دارا است، ولی روح و جوهرهی وحشت در آن جاری نیست. گسست بین جوهره و جلوه، شکاف کمی نیست. (امتیاز: 7 از 10)
انبار شماره ده/ Hangar 10
فیلمبردار و کارگردان: دانیل سیمپسن، فیلمنامه: آدام پرستن و دانیل سیمپسن، تدوین: اندرو هام و ماسا اسکالک، بازیگران: رابرت کرتیس (گاس)، ابی سالت (سالی) و دنی شایلر (جیک). محصول 2014 انگلیس، 83 دقیقه.
33 سال بعد از حادثهی بدنام اشیا پرندهی جنگل رندلشام، سه جوان در جستوجوی طلاهای ساکسنها وارد این منطقه میشوند. آنها در حین این جستوجو تصویرهای خوبی از اشیا پرنده شکار میکنند اما...
سونامی
گاهی وقتها تماشای برخی از فیلمهای اخیر وحشت چنان باعث عصبانیت میشود که جز لعنت فرستادن بر سازندگان پروژه جادوگر بلر پیامد دیگری ندارد. حالا چرا نفرین بر اینها؟ ساختار مستندواری که فیلمبرداری یا تصویربرداری آدمهایش همان میزانسن اصلی فیلم است (گاه با دوربینهای آماتوری و گاه با موبایل و گاه هم دوربینهای مداربسته) دیگر دارد در سینمای وحشت تبدیل به آفت میشود. این فرمت البته دربردارندهی فیلمهای خوبی هم هست (از مزرعه شبدر گرفته تا REC ولی موج گستردهی این ماجرا دیگر دارد تبدیل به سونامیای مخرب میشود؛ روندی که اغلب ریتمی کسالتبار و فضای بصری بسیار آزاردهندهای برای چشم مخاطب به همراه دارد. یکی از جدیدترین محصولات این اپیدمی، انبار شماره ۱۰ است که با تلفیق دو گونهی علمیخیالی و وحشت، سعی کرده است پا در همان مسیری بگذارد که قبلاً فیلمسازانی نظیر مت ریوز در مزرعه شبدر طی کرده بودند، اما به دلیل گرتهبرداری و فقدان خلاقیت و بیتناسبی بین درونمایه و قالب، نهتنها به مرزهای موفقیت آن فیلم نرسیده است که برعکس، اثری پیشپاافتاده و بنجل از کار درآمده است. داستان فیلم حکایت چند جوان است که میخواهند با دستگاههای فلزیاب، گنجهایی را بیابند که در زیر یک ملک خصوصی پنهان است، اما در مسیر گم میشوند و رفتهرفته با موجودات غریبی که صداهای موحش دارند و از دور نورهای شدید بر آدمها میافکنند مواجه میشوند و دستآخر میفهمند که اینها موجوداتی فرازمینیاند که به زمین حمله کردهاند و دمار از بنی بشر درآوردهاند. تلفیق مایههای ترس با فضاهای فرازمینی البته زمینهای پرقدمت در سینما است، ولی آنچه در این باره اهمیت فراوان دارد، غنیسازی شخصیتی آدمهایی است که در این میان گیر افتادهاند. فیلم درباره سه جوان داستان، کمترین توضیح را میدهد و فقط به صورت تلویحی درمییابیم که یکی از پسرها تعلق خاطر به محبوب پسر دیگر دارد که این نیز در نهایت با شیون و زاریای که بر سر دختر محبوبش درمیآورد کاملاً عیان میشود، بیآنکه کارکردی داستانی و موقعیتی در طول اثر ایفا کند. فیلم آکنده از پرحرفیهای به دردنخور است و در کنار آن، ایدههای تکراری را بارها و بارها تحویل مخاطب میدهد (ماجرای نورهای سیال، صداهای شیپورمانند، پرواز اشیا پرنده، لاشههای بیجان، و...) و کمترین پیشبردی که قالب دراماتیک داشته باشد در اثر مشاهده نمیشود. پایان فیلم نیز در کمال بیحوصلگی و بلاتکلیفی در نظر گرفته شده است: یکی از پسرها میمیرد، به دنبالش دختر هم میمیرد و نفر سوم هم در حالی که دوربینش را روی زمین میگذارد روی تپهای میرود و فرازمینیها غیبش میکنند... و تمام!
حالا حق میدهید که باید به شروعکنندهی این ماجرا، که دنیل مابریک و ادواردو سانچز (کارگردانان پروژه جادوگر بلر) بودهاند، ابراز ارادت کرد؟ (امتیاز: 1 از 10)