سال دوم دانشکدهی من بیشتر از اینکه وامدارِ فیلمهایی نظیر دختری با کفشهای کتانی، من ترانه 15 سال دارم و دیشب باباتو دیدم آیدا باشد، دنبالهای دیگر برای روایتی است که در زندگی با چشمان بسته از رسول صدرعاملی تماشا کرده بودیم. سهگانهی دخترانهی اول چندان قابلقیاس نیست با دو فیلم دیگری که حالا دربارهی دخترانِ جوان (به جای نوجوان) ساخته است. اگرچه در همان سهگانهی دخترانه نیز نگاه فیلمساز در زمانهی خودش هنجارشکن و پیشرو بود اما در دو فیلم بعدی نگاه و حتی قضاوت او فاصلهی بیشتری با دایرههای بستهی سنت دارد و دستکم تلاش میکند بهروزتر باشد و بیشازپیش خودش را در جایگاهِ شخصیت اصلی قصهاش فرض کند.
شاید انتخاب پرویز شهبازی به جای کامبوزیا پرتوی در مقام نویسنده، یکی از همان تلاشهایی باشد که کارگردان قصد داشته برای جلوگیری از تکرار سینمای خودش به خرج بدهد. اگرچه تجربه نشان میدهد که گروه نوشتاری و تصویری او در کنار پرتوی تکاملیافتهتر و پختهتر است. این میتواند به دلیل تفاهم دو نسل نزدیک به هم باشد یا نه، تقارنی که به هر حال نزدیکی نوشتهی پرتوی و دوربینِ صدرعاملی را برای ما ملموستر میکردند. انگار نویسندهی قبلی آگاهی بیشتری داشت، نسبت به آنچه فیلمساز دوست دارد روایت کند. چرا که داستانِ فیلمنامهی فعلی با وجود سوژهی جسورانهای که دارد، با فضای ذهنی کارگردان منطبق نیست و در نهایت اجرای کارگردانی و نتیجهی اثر با انواع تناقضهای غیرقابلباور و دوگانگیهای غیرقابلحل مواجه میشود.
در سینمای پرویز شهبازی از نفس عمیق تا مالاریا با دختران (و البته پسران) سرکشتری روبهرو هستیم که تا پایان ماجرا از آرزوها و حسرتهای خود کوتاه نمیآیند؛ اگر حتی تاوان مرگ یا خودکشی را به همراه داشته باشد. در سینمای صدرعاملی اما همچنان در پسِ تمام پستیبلندیها، پایانِ بهنسبت خوش برای فیلمساز اهمیت دارد. همین تناقض فکری باعث شده است که سال دوم دانشکدهی من کمی متمایل به شهبازی و کمی متمایل به صدرعاملی باشد و از دل این تفاوتها نهتنها به یک تفاهم که به تمایز هم نمیرسیم.
پایانبندی فیلم از نتایج همین درگیری و برخورد دو نوع تفکر است. یک پایانِ خنثی که حتی به اندازهی زندگی با چشمان بسته نیز نمیخواهد تلخ باشد. همهچیز معلق باقی میماند و ما حتی نسبت به مرگ قطعی آوا که پزشکها از او قطع امید کردهاند، به اطمینان نمیرسیم. با آخرین پیام صوتی مهتاب برای دوستش به نظر میرسد که باید امیدوار به برگشت آوا به زندگی بود. یا لااقل احتمالهایی برای امیدواری در کمال ناامیدی باقی گذاشت! چرا؟! بابت ابعاد معنوی و ایمان و اعتقاد خانوادهی آوا و بهخصوص مادرش که با یقین (شعاری و گلدرشت) میگوید: «خودمون با دعا برش میگردونیم؟!» هرچند که چندان به نظر نمیآید کارگردان غیر از نمایش صرف اعتقاد این خانواده، خودش به پیشبرد اعتقاد قلبی آنها در روایت داستان کمک کند. اتفاقاً چهرهی مادرِ آوا ممکن است برای بیشتر تماشاگران اغراقشده و کاریکاتوری به نظر برسد. یا فضای خانه و مجموعهی متوالی جلسههای معنوی و در ادامهی آن ورود مهتاب برای ملاقات آوا و مواجهه با این جلسهها و کنش و میمیک چهرهاش که سرشار از تعجب و سردرگمی (عاقل اندر سفیه!) است.
در تم اصلی سال دوم دانشکدهی من همانند زندگی با چشمان بسته با نمایش کنشها و واکنشهای دخترِ جوانی روبهرو هستیم که قرار است دربارهی معصومیت یا خطاکار بودنش قضاوت شود. اما مهتاب شباهت زیادی به پرستو (ترانه علیدوستی) در آن فیلم ندارد. پرستو بیشتر شمایلی از مالنا (مونیکا بلوچی) را به دوش میکشید. دخترِ جوانی که تنها به دلیل تفاوت و تمایزهای ظاهری مورد قضاوتهای ناعادلانه قرار میگرفت و در پایانِ فیلم و سکانس اعترافگیری برادرش از او به اطمینان میرسیم که پرستو از هیچ خط قرمزی عبور نکرده است. مهتاب اما این طور نیست و تنها سرزنش اطرافیان باعث سرخوردگیاش نمیشود. خودش هم خودش را باور ندارد. بیشتر باور دارد که خیانت کرده است؛ آن هم خیانت به دوستِ نزدیک خودش... دچار عذاب وجدان میشود و در نهایت کم میآورد و ماجرا را ادامه نمیدهد و عقبنشینی میکند. گاهی البته خودش را در این باره محق میداند. آوا را در بستر بیماری هم بابت بدبینی و بددلی و اعتیاد به قرص سرزنش میکند و از طرفی ماجرای نامزدی زورکی یا سنتی خودش با منصور را وسط میکشد تا بهنوعی موقعیت و شرایط خودش را توجیه کند.
همینجا نیز به ابهام میرسیم. فیلم میتوانست با یک پایان رندانه و هوشمندانه تا حد زیادی خودش را نجات بدهد و نقاط ضعفش کمتر به چشم بیاید. منتها در یک استحالهی غیرمنتظره و در سکانس آخر دیالوگ او با منصور را داریم که چرا با وانت خودش (که مهتاب قبلاً از آن خجالت میکشید)، دور از دانشگاه ایستاده و جلوتر نمیآید! اگر عقبنشینی مهتاب از داستانِ به قول خودش عشقوعاشقی که با علی برایش پیش آمده بود (با تصور عذاب وجدان یا حرمت رفاقت با آوا قابلدرک باشد)، این یکی خیلی دور از ذهن بود. مهتاب هیچ پیشرفتی در ادامهی مسیر زنانه، جسورانه یا عاشقانهاش ندارد، ضمن اینکه مدام عقبنشینی میکند و نسبت به قبل نیز خنثیتر میشود و به مدارا با وضعیت موجود و زندگی و همراهی با منصور که دوستش ندارد، ادامه میدهد تا عادت کند!
فیلمِ آخر رسول صدرعاملی با وجود تمام چالهچولههای داستانی همچنان از منظر کارگردانی قدرتنمایی میکند. بازی هر دو بازیگر تازه معرفیشده قابلقبول و کنترلشده است یا پدرام شریفی که خیلی خوب از عهدهی نقش خودش برمیآید و همچنین چندین و چند سکانس چشمنواز از جمله خواب مهتاب، ماجرای نارنجچینی و نمایشِ ترسناک وانت منصور به جای موتوری که آوا میگفت گواهینامهاش را گرفته است! همچنین واگویههای مهتاب با آوا در بستر او تأثیرگذر است، چیزی شبیه به اعترافهای یک خطاکار نزد پدر مقدسی که در کماست! واگویههایی که پردههای پنهانی از روح و روحیهی مهتاب برمیدارد که تا به حال هیچ همصحبتی نداشته است، تا رازهای مگوی خودش را برای او بگوید. آن هم به شکل متکلم وحده! طوری که آوا تنها بشنود اما سکوت کند. سال دوم دانشکدهی من در سینمای ملالآور این روزهای ایران، فیلم خستهکنندهای نیست. کنجکاویبرانگیز و سرگرمکننده است اما حیفشده و هدررفته.
* سطری از شعر نصرت رحمانی.
کانال تلگرام ماهنامه سینمایی فیلم: