این همه شوق سینماگران به نمایش سیگار و سیگار کشیدن در فیلمهای امسال، عجیب و تأسفبار بود. اگر جشنواره سیوچهارم را دودوارهی سیگار هم بدانیم، اغراق نکردهایم و البته زنان هم پابهپای مردان جلو آمدهاند تا از این دودزای فیگوراتیو عقب نمانند. بنا بر آنچه معاون نظارت سازمان سینمایی گفته است، این حجم انبوه که میبینیم، از صافی ممیزی و ارزشیابی عبور کردهاند. حبیب ایلبیگی در گفتوگویی به این نکته اشاره کرده است: «یکی از اصلاحاتی که باید آن را فریاد کرد، مشکل کشیدن سیگار در فیلمهاست. سیگار، مهمترین مشکلی است که امسال در فیلمهای جشنواره داشتیم و تلاش کردیم بخش عمدهای از آن را تعدیل کنیم اما متأسفانه، بعضی فیلمها در این زمینه مشکل اساسی دارند.»
پل خواب، بارکد، مالاریا، عادت نمیکنیم، نقطهی کور، ابد و یک روز، هفتماهگی و یک شهروند کاملاً معمولی تنها تعدادی از فیلمهای سیگاری امسالاند که یادم مانده و گمان میکنم چندتای دیگر هم بودند که دقیق یادم نیست. جالب اینجاست که طبق دستورالعمل وزارت بهداشت، نمایش سیگار کشیدن در فیلمها و سریالها ممنوع است و شاید چون آنها به صورت جدی پیگیر بخشنامهی خود نیستند، اوضاع سیگار در فیلمها روزبهروز بدتر میشود. جالبتر اینکه قبل از نمایش همین فیلمها، تیزر هشداردهندهی «از هر ده بیمار مبتلا به سرطان ریه، نه نفر سیگاری بودهاند.» هم در سالنها پخش میشود. نمیدانم فیلمسازانی که برای تشدید دراماتیک رنج و غم و در فکر رفتن شخصیتهای داستان یا اهل حال و خلاف نشاندادنشان به سیگار پناه میبرند، هیچوقت به تأثیر کار خود فکر کردهاند؟ اگر فقط یک نفر با دیدن سیگار در فیلمی سیگاری شود یا هوس کند و سیگارِ کنارگذاشتهاش را دوباره روشن کند، سازندهی آن فیلم هم مسئول است؛ در برابر تمام سرفهها و تنگینفسها و خونبالاآوردنها و چهارده سرطان و سکتههای مغزی و قلبی و دردهای استخوانی و زندگی دریغشده از او مسئول است.
آقای صفری در یک شهروند کاملاً معمولی هم دچار بیماری مزمن ریوی است و هم آلزایمر دارد. استفادهی مکرر از ماسک که بیشتر برای نمایش آسیبپذیری پیرمرد نشان داده میشود و به بهانهی آلودگی هواست، اشتباه نیست، اما راهکار چندان مؤثری هم نیست؛ چون نقش چندانی در کاهش آثار آلایندههای هوا ندارد. اما اگر صرفاً به دلیل بیماری مزمن ریوی باشد که کار اشتباهی است. در عوض، جزییات بخیه زدن زخم پیشانی پیرمرد کاملاً درست است و نحوهی گرفتن سوزنگیر و پنس و گرهزدنها، کاملاً حرفهای است. تلقی آلزایمر برای اختلالات رفتاری پیرمرد صحیح نیست. این تفکر غلط که به محض بروز هر نوع اختلال رفتاری یا شناختی در سالمندان، آن را به آلزایمر نسبت میدهند، تصور اشتباهیست که گاه به عوارض جبرانناپذیری منتهی میشود. آلزایمر شایعترین علت دمانس (اختلال منتشر و پیشرونده در اعمال شناختی و محتوای هوشیاری) است اما افسردگی هم میتواند باعث دمانس کاذب شود و قبل از اطلاق آلزایمر به یک بیمار، باید بر اساس یافتههای متمایزکننده، تشخیص افسردگی را کنار گذاشته باشیم. اختلال در حافظهی نزدیک، اولین علامت آلزایمر است و هیچ نشانهای دال بر آلزایمر در آقای صفری وجود ندارد. قتل ناگهانی زن همسایه هم بیشتر ناشی از سایکوز به نظر میرسد.
در مقابل، کیومرث پوراحمد در کفشهایم کو؟ حبیب کاوه (رضا کیانیان) را مردی دچار علائم متنوع آلزایمر نشان میدهد و برای این کار به تجربههای ابتلای مادر خود - زندهیاد پرویندخت یزدانیان - اکتفا نکرده و از دکتر مریم نوروزیان (نورولوژیست) مشاوره گرفته و البته بهتر بود یک روانپزشک هم در کنارش حضور میداشت. غیرمستقیم از دکتر نوروزیان در این مورد پرسیدم و گفت که در جریان بوده و یافتههای بالینی فیلم را تأیید میکند. این اتفاق خوبی است که یک فیلمساز برای درستی جزییات کارش از متخصصان مشورت بگیرد و البته اجرا کند. اشکال مهمی که در کفشهایم کو؟ وجود دارد، القای این تفکر غلط است که مرد از شدت افسردگی، رفتهرفته دچار آلزایمر شده است. البته ممکن است در مراحل اولیهی بیماری شاهد افسردگی بیمار باشیم اما چنین ارتباط مستقیمی وجود ندارد. در افسردگی، خُلق بیمار ثابت است اما در آلزایمر متغیر است. اشتباه دوم فیلم که بعید میدانم از طرف دکتر مشاور باشد، گفتن این جمله است که «دکترم گفته هر وقت آدرس خانهات را گم کردی، آلزایمر گرفتهای.» این در حالی است که هیچ نشانهای دال بر قطعیت بیماری نیست و از دست رفتن مکانیابی فضایی و گمشدنهای بعدی، تنها یکی از نشانههای آن است.
یکی از همکارانمان در یادداشت خود، با خردهگیری محتاطانه، این سؤال را هم طرح کرده است که «بیماران مبتلا به آلزایمر ظاهراً افرادی هستند که یک گوشه بیسروصدا در عالم خود فرو میروند و در فراموشیشان غرق و غوطهورند؛ اما اینجا حبیب بیش از آنکه ظاهر یک بیمار آلزایمری را تداعی کند، به پارانوییدهای حاد شباهت دارد و مدام در حال حمله به کسانی است که میپندارد در حال دزدی از او هستند. الان کدام تصویر از بیماران آلزایمری درست است؟» واقعیت این است که همهی این یافتهها امکان وقوع دارند. بیمار پس از اختلال در حافظهی نزدیک و پیشرفت این اشکال، آگاهی خود را نسبت به زمان و سپس مکان از دست میدهد و پس از آن ممکن است دچار آفازی (کلام خود را به طور نادرست ادا میکند یا کلام دیگران را کاملاً درک نمیکند) و ناتوانی در یادآوری نام اشیا و محاسبه میشود؛ اختلالی که در کفشهایم کو؟ با اجرایی ضعیف و تکراری وجود دارد. افسردگی اولیه ممکن است به سمت بیقراری سوق کند و اختلال در مکانیابی (و گم شدن) و اختلال در راه رفتن (با قدمهای کوتاه و چسبیده به زمین) بروز کنند. در نشانههای دیررس، صفات اجتماعی پسندیده از دست میروند و ممکن است سایکوز همراه با بدبینی، توهم یا هذیان دیده شود. در واقع رفتار پارانویید حبیب، به دلیل نشانههای دیررس بیماری است. موتیسم، بیاختیاری و زمینگیری، علامتهای شوم آخرند. بر خلاف تصور عمومی و دیدگاه فیلم، خانواده نقش چندانی در بهبودی آلزایمر تثبیتیافته ندارد و صرفاً در مراحل اولیه که بیمار به آغاز مشکلات خود واقف است، همراهی و مهرورزی اطرافیان میتواند باعث کندی در پیشرفت بیماری شود. روبهروگویی آخر همسر حبیب، صرفاً در قالب معجزه قابلتحقق است.
اسپری تنفسی، یکی از نشانههای آسیبپذیری و شرایط غیرقابلپیشبینی و چهبسا خطرناک شخصیتهای بیمار (معمولاً مبتلا به آسم) به شمار میآید که معمولاً هم اسپری سالبوتامول و به قول بیماران «همون اسپری آبیه» است که در فیلمها، آن را جا میگذارند و هنگام تنگی نفس حاد در اختیار ندارند؛ نمونهی تیپیکش خواهران غریب پوراحمد. ستاره در دختر (رضامیرکریمی) هم به همین مشکل دچار است و بیشترین کاربرد اسپری، برای جا گذاشتن در ماشین و فرار است؛ احتمالاً برای القای این تأکید که از فرط نارضایتی از رفتار پدرش، حتی یادش نبوده اسپریاش را بردارد؛ هرچند بر خلاف انتظار تماشاگر، این جا گذاشتن در مراحل بحرانی بعدی داستان باعث عوارضی نظیر تنگی نفس حاد و حوادث آشنای بعدی نمیشود. اتفاقی که تنها یک بار و پس از لغو پرواز در هواپیما رخ میدهد و کارش به درمانگاه فرودگاه میرسد. این سؤال را که چرا بیمار دچار شده به حملهی حاد را به این سرعت مرخص کردهاند هم تنها میتوان با احتمال «رضایت شخصی بیمار» توجیه کرد و در غیر این صورت، منطق علمی ندارد. در نفس (نرگس آبیار) هم شخصیت به همین مریضی مبتلاست و با آنکه در دههی پنجاه زندگی میکند، از همین اسپریها استفاده میکند. کنجکاو شدم و از دو استاد مسن متخصص ریه پرسیدم که آیا قبل از انقلاب، این اسپریها در سبد دارویی کشور وجود داشتند؟ و همه گفتند نه. عجیب است که حواس فیلمساز به درمانهای قدیمی «لیکنپلان» (نشستن در آب آهک) بوده اما در مورد این نکته پرسوجو نکرده است.
دلبری علاوه بر ضعفهای مکرر سینمایی، در حوزهی پزشکی هم غلطهای فاحشی دارد. جالب (و در واقع ناجالب) است که هم زنی که ماههاست از همسر جانبازش مراقبت میکند و هم برادرش که پزشک است بلد نیستند دستگاه فشار خون را درست در دست بگیرند. با یک دست پمپ و با دست دیگر، قطعهی حاوی عقربه را گرفتهاند و خبری هم از گوشی پزشکی نیست و معلوم نیست فشار خون را چهگونه میفهمند. به قول همکار پزشک کنار دستم، احتمالاً زل میزنند در چشم مریض! و چهبسا در لاک قرمز هم به همین روش فهمیدند که مادر خانواده باردار است. چون منطقی نیست که کسی به دلیل ضعف به درمانگاه مراجعه کند و در آزمایشهای اولیه، BHCG مریض را چک کنند.
پرویز پرستویی هم که سال قبل در بوفالو پشت «اسلیت لمپ» چشمپزشکان نشست و دچار ضعف بینایی بود، امسال در بادیگارد هم همان شرایط را تجربه کرد تا به پزشک معالجش بگوید که کارش شب و روز ندارد و دلش میخواهد بخوابد. ظاهراً کلوزآپ بازیگر در حالی که چانهاش را در دستگاه فیکس کرده، از نماهای دلخواه سینماییهاست، گیرم که مثل همین بادیگارد کاربردی هم نداشته باشد. دکتر صولتی هم که ابتدا در آیسییو و با حال بد بستری بود، کمی بعد به عیادت کناریهای خود میرود و به آنها گل میدهد. ظاهراً نهتنها هر فیلمی قواعد خود را بنا میکند، بلکه آیسییو مختص خود را هم درست میکند! و کمی بعد، از زبان بازپرس میشنویم که ترکش در نزدیکی طحال است و احتمالاً علت مرگ بیمار هم همین است. در حالی که این ترکش و حتی کل طحال را میتوان با یک جراحی ساده خارج کرد و او را نجات داد. صحنهی پایانی بادیگارد هم از همهی فیلم شخصیتر است. حیدر زخمی شده و کف خیابان دارد جان میدهد. کلی آدم، از جمله اعضای تیم حفاظت هم حضور دارند و قطعاً باید جعبهی کمکهای اولیه همراه داشته باشند، اما هیچ دخالتی نمیکنند. آمبولانس هم که طبق معمول دیر میرسد. راضیه هم آرام بالای سر شوهر زخمیاش نشسته تا او حرفهای آخر را بزند و تمام کند. چرا؟ چون قرار بوده به هر نحوی، این اتفاق بیفتد. توصیه میکنم در حالات واقعی، به هر نحو ممکن به داد مصدوم برسید و اجازه بدهید حرفهای مهمش را پس از سلامتیاش بگوید!
نیمرخها (ایرج کریمی) هم به دلیل بیماری مهران (و خود کارگردان) طبعاً با پزشکی سروکار دارد، اما آن قدر انتزاعی و استیلیزه است که مجال طرح خطاهای پزشکی را نمیدهد؛ از جمله اینکه چرا بیماری که خون بالا میآورد، همچنان در خانه نگهداری میشود و به بیمارستان منتقل نمیشود. شغل ژاله را هم یک بار پرستار و بار دیگر دکتر معرفی میکنند و البته هیچکدامشان، نه به کار مهران میآید و نه تأثیری در فیلم دارد. شاید به دلیل حسی باشد که زندهیاد ایرج کریمی نسبت به جامعهی پزشکان داشت و یک بار برایم تعریف کرد. او که همسر اولش پزشک بود، با حس جالبی از آن شبهایی میگفت که همسرش کشیک بوده و او میرفته پاویون بیمارستان و همانجا هم میخوابیده. میگفت با اینکه از او جدا شدهام اما همچنان پزشکی را دوست دارم. شاید به همین دلیل، شغل ژاله را هم پزشک انتخاب کرده و این صرفاً یک دلیل شخصی بوده است. یادش ماندگار...