جدیدترین ساخته بهمن فرمانآرا داستان نویسنده سترونی است به نام بهرام فرزانه با بازی رضا کیانیان که تلاش دارد نوشتن را از سر بگیرد. او خود را از دوستانی جدا کرده است که گویی تا آخرین دم حیات در انتظار واکنشی جهت برقراری ارتباط مجدد از سوی نویسنده هستند و از حضور در مراسم ختم نیز طفره میرود.
در همسایگی بهرام یک زن ارمنی به نام مادام زندگی میکند که پرندهاش موقعیتی مشابه نویسنده دارد و به دلایلی نامعلوم روزه سکوت گرفته است. مادام به این امید که پرندهاش با جابهجایی مکان زندگی دوباره نغمهسرایی کند آن را به نویسنده میسپارد اما بهرام که خود افسرده و سترون شده است از کمک به پرنده ناتوان است. او در ادامه چاره کار خود را در مراجعه به روانپزشک میبیند. صف طولانی در مطب روانپزشک گواهی بر این واقعیت است که مقوله افسردگی در جامعه فراگیر شده است. مراجعان روانپزشک از مشکلات اجتماعی متعددی گلایه دارند. مورد جالب در میان آنها مردی است که در خواب خود را باردار میانگارد. او در این توهم بهسر میبرد که دچار افسردگی بعد از زایمان شده است!
طی روانکاوی بهرام توسط روانپزشک متوجه هراس از مرگ او میشویم و در توضیحاتش از اتفاقی آگاه میشویم که ناگهان صدای موسیقی شورانگیزی در گوشش طنینانداز میشود و بهتدریج افراد زیادی درگیر اپیدمی شنیدن این قطعه موسیقی میشوند. به نظر میرسد فرمانآرا از این منظر قصد طرح خلأ شادی در جامعه و نقد تابوهایی چون رقص و دریغ شدن شادمانی نزد آحاد جامعه را دارد.
آخرین ساخته فیلمسازی که پس از چند سال دوری از سینما این روزها در اکران است، مشابه آثار متأخرش گوشهچشمی به مقوله مرگ دارد. اما رویکرد اصلی فیلمساز در مواجهه با دلمردگی و یأس و نبود شادی فراگیر در جامعه است و به نظر میرسد به همین دلیل است که او ضمن توسل به ژانر کمدی در جستوجوی راهی برای رسیدن به پایان خوشی برای فیلمش بوده است. اما مشکل اینجاست که فیلم برای رسیدن از ناامیدی به امیدواری راهی را پیموده است که قادر نیست مخاطب را حتی با ژانر کمدی راضی نگه دارد؛ هرچند نمیتوان تلاش او برای عمق و غنا بخشیدن به فضای کمدی داستان را نادیده گرفت.
رضا کیانیان شمایل همیشگیاش را دارد ولی در رویارویی با زنی که ناگهان سر راهش قرار میگیرد رفتار سادهلوحانهای نشان میدهد و این طور به نظر میآید که او در نقش نویسندهای ظاهر شده است که شناخت کافی از جامعهاش ندارد و با مردم آن بیگانه است. دیالوگهای بین او و زن مسافر (با بازی مهناز افشار) جز کلافگی مخاطب حاصل چندانی ندارد. ضمن اینکه دلیل اعتماد او به زن را توجیه نمیکند. ارتباط بهرام با عروس خود نیز که مصداق فردی است که مضمون مکالمات دیر در ذهنش جا میافتد گنگ است. بهرام در برقراری ارتباط با دیگران مشکل دارد و این به ضعف بازیگری کیانیان مربوط نمیشود بلکه فقدان شخصیتپردازی مناسب، مانع از رسیدن او به یک شخصیت قابل قبول و باورپذیر برای مخاطب شده است.
حتی با فرض شناخت از فضای امروز جامعه باز هم مشکلات آدمهای داستان را نمیتوان باور کرد و معلوم نیست چرا کلافه و افسردهاند؟ در صحبتهای مراجعان با روانپزشک پاسخ درخوری برای این سؤال به دست نمیآید. تنها استثنا در این مورد، مردی است که در خواب خود را باردار میابد و به نظر میرسد او نماینده قشری از جامعه است که فارغ از جنسیت خود، باری روی دوش میکشند و زیر بار مسئولیتهایی میروند که در واقع با ویژگیهای ظاهری و درونیشان همخوانی ندارد و ناگزیر فشارهای مربوط به آن را هم تحمل میکنند. مورد ذکر شده با بار طنز خود میتوانست به داستان عمق ببخشد اما پس از اشارهای کوچک یکباره رها میشود و فقط به زندگی نویسنده پرداخته میشود؛ نویسندهای که گویی چندان دغدغه اجتماعی ندارد و تنها چیزی که برای او اهمیت دارد همان نوشتن است. سرانجام کتاب او با عنوان دلم میخواد برقصم منتشر میشود.
در فیلم دلم میخواد روابط بین آدمها هم سطحی است. در معرفی و پرداخت شخصیتها ضعیف عمل شده است و با وجود برشمردن تیتروار معضلات ملموس جامعه، آدمها با تیپهای آشنای این دوره سازگار نیستند. فیلمساز، بهرام را چنان که گویی سوار بر مرکب امید است وارد جامعه میکند ولی از آنجایی که داستان چفتوبستداری را روایت نمیکند، در تلاش برای همراه کردن مخاطب با شخصیت اصلی فیلمش موفق نیست. او از این ایده که در هیاهوی یک جامعه بیمار، نویسنده به دنبال نشانه یا آوایی که ذهنش را به رقص و تحرک وادارد تا به دنبال آن جامعه به وجد آید در پیشبرد داستان بهره میگیرد و سعی میکند به صورت گذرا جامعه را اسیر معضلات فراوانی نشان دهد که هیچکس راهحلی برایشان سراغ ندارد؛ جامعهای که گویی از هیچکس کاری ساخته نیست و روانپزشک هم تنها شنونده است.
بهمن فرمانآرا دلش میخواهد بگوید شاید چشم امید جامعه تنها به روشنفکرانش دوخته شده است تا به یاری صدای درونشان، جامعهای را که در آن نشاط مرده است به زندگی امیدوار کنند. داستان دلم میخواد به گونهای روایت شده است که گویا تصور بر این بوده که مخاطب را فقط با چند نمای زیبا و حضور بازیگرانی چون مهناز افشار و محمدرضا گلزار راضی نگه دارد؛ هرچند در این میان نمیتوان از تلاش گلزار برای بازی متفاوت در نقش پسر نویسنده غافل شد. کاربرد رنگهای آبی و زرد در پسزمینه نماها نیز که معرف وضعیت روحی بهرام و دیگران است رد کیوان مقدم را در نماها به جای میگذارد و به کمک نورپردازی عالی جلوهگری میکند.
فیلمساز بههرقیمتی در نمای پایانی و با حرکت هماهنگ دست کودکان تازه متولد شده میخواهد بگوید زندگی بدون منطق حقیقی در این جامعه غمگین و افسرده زیباست و به دلیل حضورش در نمایی از فیلم گویی باید بپذیریم آن آهنگ خاصی که همه را به رقص واداشته الهامبخش او نیز بوده است. او دلش میخواهد بگوید: «در جامعه امید هست!» خب دلش میخواد، همینی که هست.