برای آنهایی که حالوهوای سینمای ایران پیش از دوران موسوم به اصلاحات را درک نکردهاند، بسیار دشوار است که بتوان گفت داستانهایی که به فیلم برگردانده میشدند تقریباً هیچ ربطی به زندگی مخاطبان این آثار نداشتند و فیلم برای خودش روی پرده در جریان بود و تماشاگر روی صندلی سینما نشسته بود و تنقلاتش را مصرف میکرد.
پس از سال 1376 نسیم تغییرهای اجتماعی به سینمای ایران هم وزید و فیلمسازان توانستند درباره دخترانی فیلم بسازند که بر اثر ناملایمات زندگی شخصی از خانه میگریزند یا داستان زندگی زنانی روایت بشود که بعد از بسته شدن دانشگاهها دیگر هرگز به درس و مشق بازنگشته و به دلیل بافت سنتی خانوادههایشان تن به ازدواجهای ناخواسته دادند و سرانجامشان فاقد هر گونه امید و خوشبختی بود.
دو زن (1377) ساختهی تهمینه میلانی یکی از این آثار است که ساختش تا پیش از تاریخ یادشده عملاً منتفی بود. اما وقتی ساخته شد و به نمایش درآمد، توانست با مخاطبانش ارتباط برقرار کند. ولی این تمام ماجرا نیست. با گذشت نزدیک به دو دهه از نمایش فیلم، شاید اکنون زمانش فرا رسیده باشد که فارغ از دیدگاههای اجتماعی که در زمان تولید اثر حاکم بود، بر اساس روایت و داستانگویی به دو زن نگاهی بیندازیم و ببینیم گذشت زمان تا چه اندازه میتواند در نگاه انتقادی ما به سینما اثرگذار باشد. چه بخواهیم و چه نخواهیم فیلمهایی که در سالیان گذشته در سینمای ایران به نمایش درآمدهاند، بخشی از حافظهی تاریخی ما را تشکیل میدهند و همین فاصله گرفتن از آثار گذشته شاید تا حدی بتواند به ما در شناخت هرچه بیشتر محصولات سینمایی یاری برساند.
فرشته نامآور (نیکی کریمی) و رؤیا رفیعی (مریلا زارعی) دو همدانشکدهای هستند که بعد از رخدادهای انقلاب فرهنگی از هم جدا میشوند. فرشته به شهرش بازمیگردد و به مزاحمتهای حسن (محمدرضا فروتن) روبهرو میشود که خاطرخواه اوست ولی فرشته روی خوش به او نشان نمیدهد. فرشته در اثر تصادفی که حسن مقصر آن است، تا آستانهی زندانی شدن پیش میرود اما حضور ناگهانی فردی به نام احمد (آتیلا پسیانی) او را نجات میدهد که در عوض به ازدواجشان منتهی میشود. فرشته که از چاله به چاه افتاده است، روزگار دشواری را میگذارند تا اینکه حسن بعد از سیزده سال از زندان آزاد میشود. او میخواهد فرشته را به قتل برساند اما احمد سر میرسد و با چاقوی او زخمی میشود و سرانجام میمیرد. فرشته که تمام این رخدادها را برای رؤیا و همسرش (حسن جوهرچی) تعریف میکند، اکنون به قول خودش پرندهای است که آزاد است اما بال پرواز ندارد.
بسیار طبیعی است که در آثاری موسوم به سینمای اجتماعی و دغدغهمند، نویسنده و کارگردان به خطکشیهای مرسوم تن در دهند؛ حتی در اثر کلاسیکی مانند خوشههای خشم (جان فورد، 1940) نیز این صفبندیها دیده میشود. تام جاد (هنری فوندا) و خانوادهاش در تقابل با سیستم سرمایهداری قرار میگیرند و برای تماشاگر مشخص است که با کدام جبهه باید همدلی کند و با کدام جبهه دشمنی. شاید یکی از مهمترین تفاوتهای کارگردانی مانند فورد آن است که سعی نمیکند به غلو و اغراق پناه ببرد تا داستانش را به تماشاگر شیرفهم کند. در حالی که در آثار میلانی این اغراقآمیز بودن داستان و فضا و حتی دیالوگها یک دغدغهی اساسی است.
نگاه کنیم به دیالوگهای فرشته در صحنهی دادگاه که اشاره به هویت انسانی خودش میکند و در ضمن اینکه بهشدت اغراقآمیز حرف میزند، این فرصت را نیز از فیلم میگیرد که به طور غیرمستقیم، از بین رفتن هویت انسانی فرشته را «به نمایش بگذارد». بر این اساس از ابتدا میدانیم فرشته خوب است و مظلوم، چون در جبههی مثبت قرار دارد. بیپناه است، چون زن است و مورد استثمار دیگران قرار میگیرد. پدرش نیز در جبههی مخالف قرار دارد. شوهرش احمد و حسن هم بدند چون هم مرد هستند و هم چنین نقشهایی برایشان نوشته شده است. پدر فرشته (رضا خندان) در ابتدا با او بهشدت با خشونت رفتار میکند اما وقتی فرشته تقاضای جدایی از احمد را دارد، تنها حرکتش آن است که دخترش را تا دادگاه همراهی کند. او دیگر فردی خنثی و سربهزیر است. مادر فرشته نیز مانند بسیاری از کلیشههای آثار اجتماعی تنها و تنها نگران حرف مردم است. رؤیا و شوهرش بیآنکه بخواهند از سوی فیلمنامهنویس در جبههی مثبت قرار میگیرند و حضورشان به طور کلی برای این است که فرشته باید داستانش را برای کسانی تعریف کند و به همین دلیل، آنها هیچ کنشی در داستان ندارند. به همین خاطر جملهی پایانی شوهر رؤیا - وقتی فرشته میپرسد که حالا و بعد از مرگ احمد چه کند - که میگوید فرشته باید زندگی کند، از فیلم بیرون میزند و گلدرشت جلوه میکند.
نگاه فیلمساز به داستانش و روایت، چنان محافظهکارانه است که نخواهد تن به فرمگرایی بدهد. پس تمامی فیلم را به زمان گذشته میبرد و بهتدریج به زمان حال برمیگردد. فیلم در زمان حال هیچ استراتژی رواییای ندارد و تمامیاش در زمان گذشته رخ میدهد. فیلم به ما میگوید حتی اکنون که احمد مرده است، همچنان آیندهی فرشته در گرو گذشتهی اوست. گذشته در دو زن بسیار پررنگ است. زمان حال هیچ اشارهای به شخصیت کنونی فرشته نمیکند. شاید برای همین است که پایان فیلم همچنان اغراقآمیز مینماید. فرشته در برابر مرگ انسانی که به هر حال با هم بستگی سببی داشتهاند، عکسالعملی از سر انساندوستی نشان نمیدهد و تنها به این اکتفا میکند که بگوید احمد آدم خوبی بوده و فرشته خواهان مرگش نبوده است. این دقیقاً همان دستهبندی و تقسیم آدمهای فیلم به خوب و بد است. احمد پیشاپیش در گذشته محکوم به بد بودن است و در زمان حال که میمیرد، ما در مقام تماشاگر حتی قرار نیست نگران سرنوشت دو بچهی او باشیم که بدون پدر بزرگ خواهند شد. کانون توجه فیلم تنها و تنها یک نقطه است، جایی که فرشته ایستاده است. او در جبههی خوبی قرار دارد. زنی است که از سوی شوهر، پدر و مردی دیگر که ادعای دوست داشتنش را داشته، مورد ظلم قرار میگیرد و اکنون غلوزنجیر از دست و پایش باز شده است. ظاهراً برای سازندگان دو زن زندگی آدمهایی بجز قهرمان فیلم سر سوزنی مهم نیست و لزومی ندارد، تبعات حیات و مرگ فرد دیگری بجز قهرمان در بافت داستان مورد توجه قرار بگیرد.